نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

...

صبح دوباره لباسِ بیرون پوشیده، نشستم روی زمین و پشتم را به لبه ی تخت تکیه دادم. کتابی را که از یک ماه پیش شروع کرده ام به خواندن دوباره دستم گرفتم، جاهای خوبش بود و چیزی از لابلای کلمه ها و صفحه ها توی وجودم ریخت! سرم خوش و دلم گرم شد، چشمم را بلند کردم و دیدم یک ربع ساعت تمام شده و باید از خانه بزنم بیرون، آن وقت آنقدر زهر به جامم ریخته شد که فکر کردم بهتر است اصلا چشم و گوش خودم را باز نمیکردم که میشود چقدر توی این دنیا خوش بود!

و فکر کردم بهتر است کتاب ها را بردارم، شعرها را دور بریزم، دست ببرم خط افقم را مثل نخ باریکی از سرجایش بردارم دور انگشت سبابه ام بپیچم و با سبابه ی دیگر دمش را بکشم: تق! 

اینجوری حتما به آرامش می رسم: بی هویت و بی حافظه