نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

...

  تا حالا نشسته‌اید توی تاریکی نارنگی بخورید؟ یکهو نگاهتان بیفتد به بالکن روبرو و خالیِ زیر پایتان را حس کنید؟ منظورم این است کاملا اینکه به بلندای یک سقف از سطح زمین بالاترید را، آن تاب و تعلیق را...؟ و یکهو توی دلتان یک‌جوری بشود مثل وقتی توی چرخ‌و‌فلک هستید. روبرویتان توی تاریکیِ پشت توری، چراغ چشمک‌زن یک هواپیما را ببینید که رد می‌شود و هیچ برایتان مهم نباشد که از کجا آمده و به کجا می‌رود.

می‌دانم که نشده. این تجربهٔ منحصر به فرد آدم دیگری است نه شما. البته که شاید شما هم توی تاریکی نارنگی بخورید بالکن و توری داشته باشید و بله بله...

قبلش سرتان درد می‌کرده؟ و تازه از دردش داشتید فارغ می‌شدید؟ بعدش زانویتان خورده به لیوان آبی و صفحات کتابی را خیس کرده‌اید؟