نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

کمی قدیمی نوشته

یک روز صبح آفتاب توی چشمت میزند و بیدار می شوی. 

ودرمی یابی که دیگر هیچ دلبسته ی شب نیستی.

دلت برای تاریکی پنجره ات، نگاهت و دلت در شب طولانی که از سر گذراندی می سوزد ولی اهمیتی نمی دهی. آفتاب طلوع کرده است. دلت گرم میشود آرام آرام. 

هیچ نترس.