یک روز صبح آفتاب توی چشمت میزند و بیدار می شوی.
ودرمی یابی که دیگر هیچ دلبسته ی شب نیستی.
دلت برای تاریکی پنجره ات، نگاهت و دلت در شب طولانی که از سر گذراندی می سوزد ولی اهمیتی نمی دهی. آفتاب طلوع کرده است. دلت گرم میشود آرام آرام.
هیچ نترس.