نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

...

برگه‌ها را که بیرون می‌کشم قلبم را توی تمام بدنم حس می‌کنم. خودم را حس می‌کنم که توی بدن خودم جاری می‌شوم. و سرخوشی‌، مستی بی‌نظیری به جانم می‌افتد. ناگهان چیزی، مثل سطل آب سردی توی سرم می‌ریزد که: تهش؟ به تهش فکر کردی؟ این به احتمال قریب به یقین به ناکجا می‌رسد. بیهودگی در پس هیجان و تلاشت، اصلاً وسط هر دویشان خوابیده! 

اما من داغتر از این حرف‌ها هستم. هیچ مهم نیست. باور کن هیچ مهم نیست این بار، حتی اگر یک نفر هم نتیجه کارم را نبیند. این را راستی راستی دارم برای خودم می‌کنم. و من هیچ دگر به پایان نیندیشم...