نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

خاطره ها

بالشتم بوی نرم کننده میدهد. دهنم بوی شکلات تلخ. من نمیتوانم از پس خودم بربیایم و این خیلی هم بد نیست. این صدای اذان موذن زاده اردبیلی هیچ مناسب این حال و هوا نیست. ساده ترین چیزها سخت ترینشان هستند. به روزی فکر می کنم که مامان و بابا من را بردند مرکزی ترین میدان شهر توی معروف ترین اسباب‌بازی فروشی و بهم گفتند یک عروسک انتخاب کن. هنوز هم برایم عجیب است.قبل ترها چیزی راجع به همین نوشته بودم و گم شد. لپتاپ قدیمیم برای همیشه قفل شده. چطور بعضی ها از پس خودشان برمی آیند؟ جعبه مدادرنگی هام کشتی بود و بیست و چهارتا سرنشین داشت. توی جزیره ها توقف می کردند و ماجراها داشتند. دفترم با چند جمله وسط هال افتاده. وسطش زد به سرم و خاطره ای را برای خیالی تعریف کردم و از شدت خنده بخیه های لبم باز شد. چرا من از پس خودم برنمی آیم؟ هرگز با آن عروسک بازی نکردم. یک بار بردمش حمام و مژه هاش ریخت. یک بار هم قیچی برداشتم و موهای بلند و پرپشت شرابی اش را کوتاه کردم. همین. من اعتراض کردم، چرا این را زده اید متوسط؟!  مامان گفت چون این متوسطش بهتر از خوبش است. من هاج و واج به کلمه ی خوب که آن بغل نوشته شده بود و جلویش تیک نخورده بود نگاه کردم و از خودم پرسیدم پس چرا اینجا نوشته شده خوب؟ به مامان گفتم نه! اگر خوب بد بود که نمی نوشتند خوب! لابد مامان از همان جا فهمید که باید عمری با من دربیفتد. اما لازم نبود. حالا دیر شده است. (خانم و گفت:) هیچکس حل نکنه نازنین میخواد بهمون برسه! میخواستم بهش بگویم دماغت مثل دماغ اسب است. یک بار هم میخواستم به کسی بگویم با این وزنت چطور انقدر جلف و سبکی؟ هرگز نگفتم. گفتم که لازم نبود. مامان نمی دانست همراه من بودایی زاییده. نه آن اندوه میمیرد، نگران نباش، و نه آن شادی. آن بوها دوباره سرمستت می کنند. به گمانم. نترس.