همهٔ ما ترس از دست دادن داریم. و تا وقتی از دست ندهیم نمیدانیم که می شد بدون آن هم زندگی کرد.
اما وقتی چیزی از اولش مال تو نیست، چیزی از اولش مثل امانتی است، ترس نگه داشتنش انگار بیشتر است. رابطههای موقتی مثلاً. آدمهایی که مثل سکهای گوشهٔ تاریکی توی خیابان پیدایشان کردهای. توی دستت را نگاه کردهای و هیجانت توی ناامیدیِ «این که مال من نیست» یا «این که به کار من نمی آید» رنگ باخته. بعد ترسیدهای که آن چیز غریب یک طوریاش باشد و «من اصلاً چه میدانم این از کجا آمده و...».
...
دلم میخواست حرف تازهای داشتم. از خودم. از خود خودم.
دریغ بزرگی است.