از دید زدن پنجرههای روشن خانههای مردم سیر نمیشوم. مردی با رکابی مشکی این طرف دارد چیزی سرخ میکند و گهگاه برمیگردد رو به کسی که احتمالا آن گوشه آشپزخانه نشسته . توی خانه دیگری کسی تلویزیون را روشن گذاشته و رفته. از خانه دیگری فقط ردیف ظرفهای چیده شده توی آبچکان پیداست و من فکر میکنم چه چیز یک اشپزخانه را میسازد؟ آدمهاش یا ظرفهای بلورش؟ جواب قطعی است: لعنتیها هردو. آنوقت مثل همیشه دلم آشپزخانه میخواهد.
من خودم هم نمیدانم چرا آدم سختیام و کلا حال نمیکنم با اینِ خودم. کاش یکی بود من را بلد میشد.