شانزده سالگی ام را هدیه کن زمانی که تنها ترانه ای مرا حماسهای عشقی بود. یا شش سالگی را که من و تصاحب تمام شگفتیها، هیچ غریب نبود. نوزادی ام را آنوقت که خواب کوتاه ظهرم روی سینه مادر سفری بیانتها بود. هشت سالگیام که برای پاهای خسته ی کوچکش هیچ مقصدی دور نبود و هیچ راهی نرفتنی. مرا ببر به بیست سالگی و بیخیالگی... . به من خودم را هدیه بده. روزهایی که مینوشتم. روزهایی که رویایی به سر داشتم روزهایی که از کتابی به کتاب دیگر میغلتیدم.