نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

شعر

Hermann Hesse


انتخاب‌ها


Non scegliere mai. Anche nell'amore è meglio essere scelto.*

*La dolce vita




* هرگز انتخاب نکن. حتی توی عشق هم بهتره انتخاب بشی. 

(البته نظر نگارنده اینه که  !Comunque mai dire mai )

پیام


این هم پیامی از لباس بنده روی بند رخت!


روبراهم

فکر کنم اگه امروز این سوتی رو نمی دادم الان حالم انقد خوب نبود!

تا ناکجاآباد رفتم برای بار سوم! جلو میز یارو واسادم، اومدم بگم که واسه چه کاری اومدم. یادم اومد که مدارکمو نیوردم! هنوز دارم می خندم. رفت و برگشتم سه ساعت طول کشید. مطمئنم اون مامور اطلاعات جلو در که هر بار واسه ورود کارت میگیره و نوبت میده الان یقین داره که من عاشقش شدم. کارم افتاد واسه فردا.

اما خوشحالم. 


اینو چند روز پیش گرفتم:



اگه قرار باشه کودکی های من  مزه  ای داشته باشه مزه ی اینو میده. 


هی اینجا میگم که میخوام شروع کنم جدی بنویسم. جدی تصمیم دارم از امروز جدی شروع کنم بنویسم. 


پی نوشت: صبح که هم خونه ای داشت میرفت ظرف غذاشو که گذاشته بود دم در جلو کفشاش تا یادش نره رو جا گذاشت (منم میدونم ماه رمضونه فکر کنم اینم یادش رفته بود!) من به ظرف نگاه میکردم میخندیدم و میگفتم عجب نابغه ایه! به هرحال ایشون تو حیاط یادش اومد و برگشت بالا و ظرف رو برد. 

نابغه منم! 

In Bruges

چند شب پیش In Bruges  رو دیدم. حرف نداشت. 





دلم میخواست اسکرین شاتای بیشتری میذاشتم، و البته موسیقیش رو که درجه یکه. محصول 2008 هستش و من از جاماندگان بودم.
   ضمنا من جوونی هام فکر میکردم از رالف فاینس خوشم نمیاد. جوونیه و جهالت دیگه!

کفش ها

این ها کفش های گلی شلیِ یک عدد آدم سرگردان و نگران است که زیر باران رفته به تصمیم های زندگی اش می اندیشد!



Little do you know

how) I'm trying to pick myself up piece by piece)



شلدون لی کوپر

تا به حال کاراکترهای نه خیلی زیادی را ازمیان قهرمانان و شخصیت های کتاب ها و داستان ها، فیلم ها و سریال ها، خیلی دوست داشته ام. و برای اینکه همه ی آنهایی  که خیلی دوست داشته ام را به خاطر بیاورم هم کمی وقت لازم دارم اما از میان آنها این یکی قبل از همه، سریع و بی زحمت به ذهنم می رسد: دکتر شلدون لی کوپر.



اما من چرا شلدون کوپر را اینقدر دوست دارم؟


شاید دوست داشتنی ترین خصلت اوخودش بودنش در هر شرایطی است. این آدم رنگ عوض نمی کند. فرقی نمی کند کی مقابل اوست، پول دارترین آدم دنیا؟ یک غریبه ی معمولی که در ایستگاه قطار نشسته؟ معروف ترین فیزیکدان قرن؟ یا یک قلدر گردن کلفت و خرفت؟! او خودش می ماند. با منش همیشگی خودش حرف های خودش را می زند سبک خودش را حفظ می کند، علایق خودش، زبان خودش را.


بی نهایت صادق است. و صادقانه خودخواه است. می داند که ته دروغ فقط بیهوده پیچیده کردن زندگی است.  او صداقتش را آگاهانه انتخاب کرده است. هر چند به قیمت منفور شدنش تمام شود، و این قیمت البته برای او ناچیز است، چرا که اصولا به دیگران و نظرشان و زندگی شان اهمیتی نمی دهد. و درست به خاطر همین است که کلیشه های معمول که بدجنسی و دروغگویی را جذاب می دانند را در هم می شکند و این بار چیزی که واقعا جذاب است "صداقت" است چون بی نهایت خودخواهانه است. 


فردی خیلی بهداشتی است!(مشکلات وسواسش، و نه فقط وسواس تمیزی، برای من نه تنها خنده دار، بلکه قابل درک اند!)


البته پرواضح، منطقش بر احساسش می چربد، هر چند چاره ی دیگری هم ندارد! (و کاش این خصلتش طی فصول کم رنگ نمی شد)


کودک درونش زنده و پویاست. همیشه و هرجا دنبال بازی کردن و بازی ساختن است. از اینکه بازی ها را وارد زندگی واقعی کند ترسی ندارد. مرز میان واقعیت و رویا برای او مشخص نیست.


سخت کوش است. نبوغ را هرگز دلیلی برای کم کردن تلاشش نمی داند. و البته کاری را که شروع کرده باید تمام کند!


زیاد حرف می زند. (این گزینه البته فقط برای کسی مثل او نقطه ی قوت به حساب می آید! چون شنیدن آنچه در ذهن او می گذرد لذتبخش است.)


زندگی و مسائل مورد علاقه اش را جدی می گیرد.


به سادگی باهوش است

و خب قدش هم بلند است ، نگاهش گیراست و خنده هایش خداست.