توی این جریان همه ترسم از این بود که تلخیش به جونم بمونه. که آدم دیگه ای بشم. که باورام تکون بخورن. که دیگه بهم نچسبه لذت رسیدن.
نمیدونم اون آدم قبلی چه گلی به سرم زده بود که فکر میکردم وای از اینکه عوض بشه.
میترسیدم از اینکه بزرگتر بشم و بالغتر بشم و دنیا رو بیشتر بفهمم. چون هر بار دیده بودم که یه مرحله قبلش چقدر همه چیز معصومانه تر بود.
این طوفان به نظر میاد دیگه گذشته باشه الان. و من اون آدم قبلی نیستم. و این آدم جدید هم نمیخواد اون آدم قبلی باشه. ناراحتیش هنوز باهامه ولی خب فک کنم مثل مزهٔ بد یه دارو یواش یواش از دهنم میره و فراموش میکنم. فقط میمونه اون بخش نچسبیدن اون لذت... کی میدونه. حالا بذار برسم درست و حسابی. بهت میگم لذت داره یا نه.
از شدت استرس پتو رو گرفتم محکم چنگ میزنم. واقعا هیچ کار دیگه ای ازم برنمیاد، قبلنا لپ خودمو چنگ میزدم. دیگه اون حالت حالمو خوب نمیکنه. ازون احساس مازوخیستی نشأت گرفته از حس گناه بیرون اومدم. میدونم تقصیر لُپای من نیست. تقصیر خودمم نیست. اینجوریه و باید بگذره. به چیزی که ممکنه پیش بیاد هم فکر نمیکنم چون میدونم فایده ای ندارد فکر کردن بهش.
فقط اگه یه روزی دستم به جایی بند بود آدمای تو این حال رو کمک میکنم. بندم نبود همینکه خودمو تونستم کمک کنم خودش یه دنیا می ارزه.
اگه از اضطراب پس نیفتم امروز خودش پیروزی بزرگیه.
بعدها یه کتاب خواهم نوشت به اسم اعترافات. کتابی خواهد بود درباره رنج ها و فقدان ها. همه اون چیزایی که اعتراف بهشون برام از اعتراف به گناه سخت تره.
اون کتاب همه آدم ها رو در آغوش خواهد کشید.
اخیرا بعد از مدتها باز شعر مینویسم. ولی گوشه و کنار یادداشت میکنم. یا گوشه تقویم یا تو موبایل یا تو یه فایل تو کامپیوتر. و فرصتی نشده که جمعشون کنم. قبلنا تاریخ میزدم و دیگه تاریخ هم نمیزنم. حقیقتا اصلا تاریخ برام معنای خودشو از دست داده. زندگی من بهم نشون داد که «عددها مهم نیستند» یه کلیشه نیست. حتی یه قدم جلوتر رفت و بهم نشون داد که در واقع: «عددها نیستند». شایدچیزی باشه. اما هرچی هست عدد نیست. یعنی معیار ثابتی برای چیزی وجود نداره. عددها صرفا به اون کیفیت نسبی که تعیین کننده وضعیت هر چیزیه نزدیک شدن. شاید چون اون کیفیت به تکرار و بسیار شبیه تو زندگی ما آدمها حادث میشه.
به جای اون شعر خودم که نمیدونم کجا گذاشتم براتون از سیمین مینویسم:
بر پهنه ی این آبی پاکیزهٔ مرطوب
آن قوس قزح نیست، که دروازهٔ نور است
یک دسته شعاع است نمایان ز پس ابر
شاید که مسیحاست که در حال عبور است...
همه چیزهای خوب از دیوانگی زاده میشوند. از آدمهایی که قدری فراتر میروند. آدم های که کمی بیشتر اعتماد میکنند. آدمهایی که کمی بیشتر ساده می انگارند و قدمی دیگر بر میدارند. از آدمهایی که کمتر میترسند.
دیوانگی اما تاوان دارد. گاه زنجیر و گاه آوارگی. اما تمام رنج های جنون می ارزد به فقط آن لحظه که برمیگردی و خودت را در آینه تازه ای مینگری. به لحظه هایی که به معنای کلمه موج های زیر قایق زندگی ات را حس میکنی ، زیر پوستت ، توی دلت، جایی توی استخوان های ستون فقراتت.
شیرقهوه رو با گرونترین شیرینی که میشناسم میخورم و هق هق گریه میکنم، یه قلپ، یه گاز یه اهه اهه. ازونورم آهنگه میخونه I'm surviving.
این وضع کنونی منه. قبلنا، ناراحتی و فشار اشتهامو کور میکرد، برعکس نشدم، قضیه اینه که فهمیدم نخوردن و مردن چاره نیست. بخور گریه اتم بکن چون مجبوری ادامه بدی.
بهت نمیگم که تموم میشن این روزا. قولی نمیدم، ممکنه همینجور ادامه پیدا کنه حتی بدتر شه، یا شاید کمی بهتر شه، خلاصه من نمیدونم، ممکنه هم خیلی بهتر شه یا اصلا از اساس روزای دیگه ای نیاد... اصلا اینا مسئله نیست.
اما یه چیز رو صد در صد گارانتی میکنم، تو برمیگردی به خودت میبالی. چه تو روزایی که بیان چه تو روزایی که نیان.
اون قرصه رو همین حالا بده، اما نمیدیش ، تو حالا حالاها میخوای بشکافی منو. میدونم و باشه.
دختر همش اینجا رو باز میکنم یه چی بنویسم هی یه چی یا نمیاد یا اگه اومده در میره. یاد خودمو و نسبتایی افتادم که پسرا بهم میدن. این آخریا یکی بهم گفت مث صابون میمونی... ذهنم صدو چهل و هشت جا رفت و دم دمای این بود بزنم تو دهنش که گفت هی آدم فکر میکنه دیگه گرفتهات اما باز هی سر میخوری از دست آدم... بعد یادم اومد دقیقا اولین دوست پسرم همیشه بهم میگفت مث ماهی هستی. دقیقا به خاطر همون صفت صابون! اما خب دمش گرم اون رمانتیک تر بود.
حالا نوشتههای این روازی منم ماهی صابون زدهان. شاید مجالی نباشه. شاید یه روز دیگه نیاد که اون چیزا سر بخورن رو کیبورد. واسه همین، همین تک و تعریفا رو بذار باشن...
Hey you! Tell me how I've been
If I'm happy now I guess I pass your test
Just come and give me a well done hug
You know that I believe
میدونید کجاش سخته؟ اونجا که ما ناخودآگاه از اون کسی و چیزی که هستیم و داریم ، اما نمیخواهیم شون خیلی خیلی لذت میبریم و راضی هستیم و حال میکنیم.
اینجوری بهتون بگم که برعکسه. برعکس اون چیزی هست که به خوردمون میدن تو کتابهای روانشناسی و ... . به ما میگن درد ما اینه که خودمون رو دوست نداریم، عزت نفس نداریم و برای همین به خودتباهی دچاریم و هی هر روز گند میزنیم به خودمون و زندگیمون. این نیست. اتفاقاً ما عاشق اون آدم پر از درد و پر از عیب و ایراد و چپ و چول درونمون هستیم. اون تنها کسیه که تونسته بعد از تموم گیرو گورا ما رو نگه داره و وادار به زندگی کنه. اون بهترین نسخه ایه که ما میشناسیم و بلدش بودیم.
خودآگاه ما ازش متنفره؟ آره که هست چون داره میبنه که ما میتونیم بهتر باشیم. پس عملا و اتفاقا ما در سطح خودآگاه خودمونو دوست نداریم تو ناخودآگاه خیلی هم مورد ستایش خودمون هستیم. و همونطور که اول گفتم. قسمت سخت ماجرا دقیقا همینه که از درون نمیخوایم تغییر کنیم.