حافظ میگه: کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد... . خیلی میفهمه این بشر.
میدونی انگار یه تیکه سنگ سیاه و سنگینه. برف میاد روشو میپوشونه، بارون میادمیشوردش، آفتاب میشه گرمش میکنه. خاک روش رو میگیره، باد از روش رد میشه... ولی اون تکون نمیخوره. دیگه حداقل یه چیز رو میدونم اونم اینکه درد من داشتن و نداشتن نیست. رسیدن و نرسیدن نیست. بلد بودن و نبودن نیست. و بهتره بابت این چیزا خودزنی نکنم.
راستش نمیدونم اون سنگه چیه، چرا اونجاست. روانشناسی میگه گیر و گورای بچگیه. اما من میدونم اینم نیست. من اگه همه گذشته رو نه ولی خیلی ازش رو رد کردم. دستکم بهش آگاهی دارم. گمون من اینه که چاره باز هم همون چیزیه که همیشه از هر طرف بهش میرسم: خودپذیری.
سرانگشتام بوی سیر میدن و کیف میکنم. امکان آشپزی کردن برای من یعنی به قدر کافی شاید حتی بیشتر از کافی خوشبختم. شاید خیلیا اینو بخونن و فکر کن اه ازون اداهای مسخره. و خب شاید خوش به حالشون که انقد زندگی آرومی داشتن. از پایین بوی سیگار میاد و حتی اینم خوشاینده.
چشمامو میبندم میرم تو حیاط کوچیک خونمون که توش مامان شویدهای تازه رو جلو آفتاب پهن کرده. بابا رو از تو پنجره میبینم با لباس بیرونه، تازه اومده خسته است و رو شقیقه اش چند دونه عرقه. چرا فکر میکردم زندگی میتونه از اون بهتر بشه؟
میخوام برگردم، بیست سالم بشه، عاشق بشم. یکی پیدا شه که من اولیش باشم. هرچی گفت رو چشم بسته باور کنم.
+ راستی شما این اهنگ شروین حاجی پور رو شنیدین؟ باحاله
همین که میگه:
آره اون روز نزدیکه
ولی فعلا که یه سگ پیاده ای
فکر می کردم خیلی قوی هستم. ولی الان تا فرو ریختن به اندازه یه جمله فقط یه جمله فاصله دارم.
مهره کمرم از اون جایی که عمل کرده بودم درد می کنه. پریروز که با کون و کول پس افتادم از همون جا ضربه دید. حوصله درد و مریضی ندارم. فقط این یکی تو زندگیم نبوده یا کم بوده. دعا کنید خوب شه زودتر. بقیه اش به تخمام.
...
یه پیجی هست تو فیسبوک مال دهه شصتی هاست و از خاطرههای زمان ما فیلم و عکس و.. میذاره. امروز یه ویدیو کوتاه چند ثانیه ای گذاشته از یکی که تو یکی از«اون آشپزخونه ها» داره کتلت درست میکنه. هی پلی میکنم از اول و هی اشکام میاد.
چرا ما باختیم؟
+لینکشو بذارم؟
https://www.facebook.com/reel/116902894723170/?s=single_unit
آدما میان بهت میگن تو تنها نیستی. دیگه ازین به بعد احساس تنهایی نکن، یه دوست کنارت داری. ازین به بعد من هستم. تو همون وقتم میدونی همش دروغه. اما دلت میخواد باور کنی. چشمت رو روی نشونه های بد میبندی. با چشم بسته اعتماد میکنی. ته دلت هنوز میدونی یه جای کار می لنگه. و آخرش از همونجا همه چی وارونه میشه.
با اینکه تمام مدت میدونستی شوکه میشی. از اینکه شوکه شدی هم شوکه میشی!
من یکی دیگه ازین بعد دیگه هرگز به کسی دلگرمی الکی نمیدم. اگه کسی تو حال مرگم باشه اگه در خودم نبینم که آدم اون حرفی که میزنم نیستم، اون حرفو به زبون نمیارم، میخواد حتی یه «نگران نباش» ساده باشه.
تنهایی خودش به قدر کافی سنگین هست، دوباره حس کردنش وقتی زیر پات خالی میشه کُشنده است.
به سفیدی این صفحه نگاه میکنم و میخوام خودمو وادار کنم که چیزی بنویسم.
...
اینی که میگن اگه احساست تغییر کنه زندگیت تغییر میکنه درست نیست. حال ات تغییر میکنه اما زندگی بیرونی به حس و حال آدم مربوط نیست. آدم از خونه ای به خونه دیگه میره، از ماشینی به ماشین دیگه، از پارتنری به پارتنر دیگه ، از کاری به کار دیگه، و قریب به اتفاق رشد میکنه اما حال آدم ثابته. یعنی مثلا خیلیا با یه حال تخمی درس میخونن کنکور میدن رتبه خوب میارن، تلاش میکنن موفق میشن، با همون حال تخمی یاد میگیرن چجوری پیشرفت کنن. و با همون حال تخمی صاحب همه چی هم میشن. اما خب درسته که در نهایت کل زندگی کوفتشون میشه.
...
هنوز میخوام بنویسم اما حتی نمیدونم ارزشش رو داره یا نه.
غمگینم ، کمی ترسیدم و میخوام شجاع بمونم. اما به خودم شک دارم.
نوشته های قدیممو که میخونم ، قدیم یعنی خیلی قدیم زیر ۲۵ سالگی منظورمه، بی پرواییم برای خودمم خیلی جالبه. حتی ایمیل های قدیمی، عکسا و... . هیچگونه محافظه کاری تو ابراز خودم نداشتم. اگر کاری نکرده بودم دلیلش این بود دلم نمیخواست.
بعدش عوض شدم. تقریبا ده سالی اون وسط «ملاحظه کار» شدم. ایضا ملاحظه نویس. اگر کاری نمیکردم و یا حتی میکردم دلیلش حساب و کتاب بود.
حالا حس میکنم دارم برمیگردم به خود سابقم. ایندفعه نه مثل اون دوران از سر اینکه کله ام داغه و حریف میطلبم، بلکه از سر این که کله ام خسته است و کلا حریفی نیست. شاید بی تاثیر نباشه اینکه از فضاهای آشنا و آدم های آشنا دورم. اما قطعا این همه اش نیست.
میخواستم چیزی بنویسم در رابطه با خودشناسی در ارگاسم. اینکه چطور تمام ناخودآگاه آدم تو اون لحظه ی ارزشمند برهنه میشه جلو آدم. اینکه وقتی آدم نمیدونه دردش چیه، یا اینکه چی میخواد یا حتی اینکه چه کار باید بکنه یا حتی چه حسی باید داشته باشه، اون لحظات انگار پرده میفته، همه چیز متواضعانه و صادقانه خودشو بهت نشون میده.
جوانی خود را چگونه گذراندید؟ توی اتوبوس و اتاقهای اجارهای. با کوله پشتی سنگینی تویش مایع لباسشویی و بطری آب.
بزرگ شدی؟ آره.
ارزید؟ نمیدانم.
خشنودی؟ شکایتی ندارم.
و...؟ تمام نشده
اگر قرار بود روزی با کسی فرار کنیم برویم یک جای دور، میرویم ژاپن. نه توی شهرهای بزرگش. شهر کوچک یا روستا. بعد چون ژاپنی ها غریبهها را دوست ندارند کسی چندان با ما گرم نمیگیرد به جز تاک و توک آدمهای خاصی. اما ما سعی مکینم لباسهای شبیه آنها بپوشیم و زندگیمان مدل آنها بشود.
نژادپرستی منفوره نه فقط به دلایل اجتماعی.
از منظر روانشناسی نژادپرستی یه جور خطای شناختیه. که احتمالأ از بلاهت بی حد و حصری نشأت میگیره. و کی با آدم احمق زبون نفهم حال میکنه؟
قضیه اینه که نژادپرستی به طور ساده تعمیم دادنه. من یه رفتاری رو تو یه دسته ای به طور مکرر مشاهده کردم (و تو بیشتر کیس های نژادپرستانه من حتی خودم شخصا مشاهده هم نکردم، از این و اون شنیدم) حالا اون رفتار رو تعمیم میدم به کل افراد اون دسته و چشم بسته رو آدمهایی که نمیشناسم برچسب میزنم. و بدتر ازون طبق برچسب هایی که زدم رفتار میکنم. یعنی دیگه معیار رفتار من شأن و شخصیت انسانی خودم نیست. یه سری تاپاله ذهنی فرو رفته شده تو مغزمه! حالا فکر کنید تعداد افراد نژادپرست تو یه جامعه ای زیاد باشه، کسی تو اون دسته مذکور که اتفاقا تو اقلیت هم هست، بدون این که هیچ کاری کرده باشه، فقط به صرف بودنش قربانی میشه. و چی کثیف تر ازین؟
چیزی که بیشتر از همه تو این کشور زجرم میده اینه که هیچوقت نمیدونم چیزی که گفتم چطور به نظر اومده. نمیدونم که، هیچوقت تو کشور خودمونم نمیدونیم. منظورم اینه اینجا معیاری ندارم. تو کشور خود آدم تجربههای قبلی، تربیت و خلاصه فرهنگ اموخته شده یه خطکش همچین کج و کولهای به هرحال دستت میده. اینجا انگار یه سنگریزه رو میندازی تو دریایی که نمیدونی تهش کجاس سرش کجاست عمقش چقده.
فکر می کنم یه چالش بزرگم همینه که با این موضوع کنار بیام. چون انرژی روانیای که ازم میگیره نگفتنیه. برای حل این موضوع البته باید یه پله برم عقب. شایدم دوتا.
*عنوان دخل و تصرفی در شعر سهراب سپهریه
Sono io di nuovo, la ragazza con il valigione rosso!
پنج سال پیش تو قطار میلان به فلورانس، چمدونم هیچ جا جاش نمیشد نه بالا نه بغلا نه جلو پام... طرفای بعدازظهر و غروب بود و من پروازم هفت صبح همون روز با تاخیر دو ساعته پریده بود. از دوازده و یک شب تو فرودگاه بودیم. من نه فقط اون شب، که از دو شب قبلش نخوابیده بودم.
تو قطار خودمو زدم به خنگی و خیطی. هر کی باهام حرف میزد میگفتم: من زبون ایتالیایی دُنت اندِرستند! تازه انگلیسی هم نات اندرستند! خسته تر از این بودم که حتی بخوام بگم فارسی رو میفهمم. حالا بماند ماجراهای روزها و ماههای قبلش. خلاصه هر کی میومد یه چی به ما میگفت و فکر میکرد نمیفهمم. و من سر ده دقیقه تو کل قطار معروف شدم به «دختره با چمدون گنده قرمزه». کل مسیر هم، هم ردیفی هام رو میشنیدم که داشتن «پشت سر» من حرف میزدن و نچ نچ میکردن و یکیشون هم اصرار داشت که من خودمو زدم به اون راه و شرط میبنده که ایتالیایی بلدم و وقتی اینو میگفت تو چشمام نگاه میکرد که عکس العملمو ببینه :)) و اون دیگری ها هی سعی میکردن متقاعدش کنن که نه باباااا! نه این نمیفهمه نگاش کن اصلا گیج میزنه :))
حتی الانم برام خنده دار نیست با اینکه میخندم. یکی از سخت ترین روزای زندگیم بود اون روز، کل ۲۴ ساعتش. که الان مجال تعریفش نیست.
دقیقا ۱۲ شب رسیدم سر تختی که رزرو کرده بودم و فقط یه پیام فرستادم خونه که رسیدم.
+ عزیزی که پیام دادی، از پیامت و از حضورت خیلی خیلی ممنونم.