نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

تو تنها نیستی

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

یک لحظه است. بارقه ای از حالی به غایت خوش. و گرچه خوب میدانی به زودی می بازی اش به روزمرگی سرتاسر دروغینی، بیهوده می کوشی تا چاره ای بیابی شاید بماند… 

نوشته ای، شاید نوشته ای گذرگاهی شود به آن حال عجیب.

معجزه ای مگر

من هیچکس رو دوست ندارم. و نمی‌دونم از کی اینجوری شدم. 


اونو نکردم ولی چیزای دیگه چرا!

دیگه اینکه با بدن شنی بخوابم برام داره یه چیز نرمال خیلی دل انگیز میشه. بقیه چیزام دارن نرمال میشن ولی بعضیاش دل انگیز نیستن، مثلا اینکه  باید برای اینکه بدنم شنیه به کسی که نباید، جواب پس بدم. 

خوبه که عقلم سر جاش اومده. خوبه که بلد شدم به خودم نگیرم. خوبه که دیگه میفهمم آدما عقلشون سر جاشون نیست و بهتره به خودم نگیرم. خوبه که دیگه نمیشینم فکر کنم که چرا اولش اینو گفت اما آخرش اونو کرد. خوبه که فهمیدم آدمای تو زندگیم ضعفای خودشونو دارن و به تخمم، 

احتمالا وقتی که بمیرم هنوز خیلی چیزا سر جاشون نرفتن، ولی اونم به تخمم

دیشب تو ساحل زیر سایه اون ماه بزرگ قرمز که انگار فاصله اش تا آغوش ما یه وجب بود، روی شن هایی که ساعت یازده شب هنوز از گرمای تابستونی گرم بودن، تو کشاکش بوسه ها، به ذهنم اومد که به تعداد ستاره های بالا سرمون تو زندگی من شگفتی باریده … و باز هم میباره … و اینو من خوب میدونم

خوردن؟

یکی از چیزایی که خیلی برام لذتبخشه تماشا کردن آدم ها و حیوونا در حال خوردنه. شاید باورتون نشه  هی تو دلم میگم الهی نوش جونت باشه. حالا اگه اون آدمو دوست داشته باشم که بیشتر. میدونی انگار طبیعی ترین و ساده ترین  تلاش برای زنده موندن و زندگی کردنه. و من خوشم میاد که زنده ها زندگی رو دوست دارن، تحسین برانگیزه 

دختری با شانه هایی هنوز صاف

یکدفعه سفر می‌کنم برمیگردم دره گرم. میخواهم دستم را بگذارم روی شانه آن دخترکی که روی کاغذ مینویسد و بین کلمه ها شاخه باز می‌کند و پرانتز میگذارد و فلش می‌کشد، و بهش بگویم یک لحظه «برگرد». اون به من فکر نمیکند خیلی جوان‌تر از اینهاست که اهمیتی بدهد. دوست دارم شگفت زده اش بکنم با اینکه حس می‌کنم خجالت زده ام خواهد کرد. با این حال برایم مهم نیست برایش فقط از چیزهایی که به نظرش خفن می آیند خواهم گفت و همه سرخوردگی ها را پنهان خواهم کرد. 

توی تابستونِ دستای تو برفم

این آهنگه هست مال گوگوش که میگه واسه تو قد یه برگم… خیعیلی خوبه… :(  آدم اینجوری عاشق میشه… 

کدومو داری؟

به شدت به یکی از این دو آپشن احتیاج دارم: یا به شکل معجزه واری دلم شاد بشه ، یعنی خدادادی یعنی از تو (داخل)، نه که چیز خاصی بشه ، گرچه شد هم خب دستش درد نکنه، یا اینکه برم بشینم تو یه دشت و صحرایی سیر دلم گریه کنم. 


پروژه جدید آزادی و خوشحالی!

مدت ها بود از دو سه ساعت قبل رفتن ننشسته بودم آرایش کنم. راستش ذوق خاصی ندارم ولی خب حالا که میز امشب بغل دریاست حیفه دو سه ساعت پای اینه ننشینم و اون عطر یاسی رو نزنم. بعدش مهم نیست. میخوام خودمو آزاد کنم و خوشحال باشم. 

من گفته بودم من آدم سخت باختن نیستم، من اگه ببازم اسون می بازم. 

روزی میبازم که چیزی برای بردن نداشته باشم. 

این دیگه جنگیدن نداره

کون لق هر کی نمیپسنده یا نمیفهمه، اینجا دیگه دست کم مال منه و میتونم پست پشت پست بنویسم که غمگینم، تا روزی که دیگه غمگین نباشم. 



مهم نیست چه جوری شروع کردی مهم اینه چطور تمومش کنی

خوش به حال اینایی که وبلاگ دردلی و فحش به این و اون دارن. منم یکی دوتا داشتم قبلا این ور و اونور، بعد انقد در زندگی فرو رفتم یا زندگی در من فرو رفت که وقت نمی‌شد اصلا شرح فرورفتگی ها رو بنویسم. این شد که بستم. حالا ولی جایی ندارم برای چسناله و فحش کشی. حقیقتا کسی رو هم ندارم که مخش رو کار بگیرم. خودم عموما پای درددل کسی نمیشینم و طبیعتا از کسی هم توقع ندارم. 

هیچی دیگه، امشب خواب ندارم. از زمین و زمون عصبانی ام. و تا اون نقطه ای که شروع کنم به داد و بیداد کردن نصف وجب فاصله دارم. شما فرض کنید یکی شروع کنه به کتک زدنتون بعد تو همون حال بگه تو نباید درد بکشی تو نباید قربانی  دیگران باشی. نباید بذاری کسی کتکت بزنه! با یه همچین آدمایی سر و کار دارم… کتک کاری روانی طبیعنا


شب‌های خرداد

۲۲ خرداد ۱۴۰۲- پنجره بازه و شب خودشو میکشه تو اتاقت. کمی نفست رو عمیق تر کنی بوی دریا میرسه. کار سختی نیست از نوستالژی قدیمی یه نوستالژی جدید برای آینده بسازی. میذاری گوگوش بخونه: دیگه عشق و عاشقی از ما گذشته... . سعی میکنی چشماتو ببندی به روی ابتذال این روزات و فکر کنی همه چیز همونیه که به نظر میاد، آدما همونی هستن که میگن... و لااقل برای یه ساعت خودتو وسط ماجرایی ببینی که روزی ارزش به خاطر اوردن داره...



شعرهای ساکت معصوم

بعضی ها آمده اند برای نرسیدن. برای خواندن ترانه های غمگین. برای جایی وسط راه گذاشتن و رفتن بی آنکه راستی هرگز عاشق شده باشند. 

قصه هایی هست به کوتاهی یک نیم نگاه اشتباهی.