یه زمانی به نظرم کیوت و معصومانه میومد وقتی کسی try to fit in میکرد ! کسی رو میدیدم که سعی میکنه فقط محض ارتباط گرفتن با بقیه زور بزنه… حقیقتا الان به نظرم واقعا مشمئز کننده میاد. اونایی که زور مثبت میزنن مثلا سعی میکنن چیز قشنگی بگن ، یه کاری کنن که دوسشون داشته باشی معمولا همونایی ان که دروغم میگن زیرآبم میزنن و بسته به مقدار نیازشون عوضی بازی های دیگه که در نهایت خودشون اون آدم خوبه به نظر برسن.
من ترجیحم اینه از همه این کثافتا به دور باشم. گور پدر fit in شدن و دوست داشته شدن ، هیچ نیازی بهش ندارم خوشبختانه یا بدبختانه.
چند وقت پیش یه خواب دیدم. یه جور تجلی. یه معرفتی بهم ظهور کرد که میگفتچرا واسه این چیزای مسخره خودتو پاره پوره میکنی. همش بازیه. الکیه.
یازده و بیست دقیقه یک یکشنبه زمستانی اما آفتابی نباید بره. نباید تموم شه. باید متوقف شه قاب بشه و بمونه و بعدش دیگه هیچی نیاد.
رسیدم به اونجای داستان که بروگر میخواد به نیچه حقیقت رو بگه…
گذاشتم کنار برای بعد از شام و بیرون رفتن. شاید برای فردا اصلا…
به گذشته ام فکر میکنم. دوره نوجوونی و اوایل جوونی... اون حجم از مالیخولیا شگفتزده ام میکنه.
میشه برگشت؟ دونه دونه تجربه ها حس ها و افکار قدیمی رو شکافت. پودر کرد و فوت کرد؟!
تنکس گیوینگ از جرج وینستون آهنگ مورد علاقه من در تمام زمان هاست. جرج وینستون ماه ژوئن همین امسال مرد. رو پیجش هر سال اینموقع ها این آهنگ رو میذاشت و امسال هم بود. من به کلی فراموش کرده بودم مرده زیر آهنگ نوشتم که این قطعه برای من بهترینه… بعد دیدم که یکی اون بالا نوشته بود rest in peace و فلان. بعد یادم اومد که اره چندماه پیش مرد.
پارسال من همین کامنت رو گذاشتم کامنتا رو لایک میکرد و گاها جواب میداد. نمیدونم خودش بود یا ادمینش. ولی ازونجاییکه کامنتا زیاد نبودن (در حد بیست تا ) و کلا خیلی هم شناخته شده نبود اینکه خودش کامنتا رو بخونه ولایک کنه اصلا بعید نبود. خوشحالم که پیچ داشت خوشحالم که براش نوشتم که بهترین آهنگ همه زمان های منو ساخت. خوشحالم برای خودم ، اون که احتمالا خیلی اهمیتی براش نداشته. نفع تحسین و تشکر چندین بار بیشتر برای دهنده است و این خیلی جالبه.
بعد از چندماه باز افتادم تو دره. یه جور نگفتنی ای غمگینم. یه جوری که وقتی آدمای خوشحالو میبینم دلم نمیخواد جاشون باشم. چون اساسا نمیفهمم یعنی چی اون لبخندا، اون انرژی، اون ذوق. میدونم منم یه روزایی یه دوره هایی اونجوری بودم ولی یادم نمیاد چه جوری بوده. ارتباطم با بیرون خودم قطع شده و نمیتونم الهام بگیرم.
میدونم میخوام خوب بشم. نه چون در رنجم یا حسرت. نه چون انگیزه خاصی دارم. چون میدونم همیشه اینجوری بوده و من بلد بودم پاشم و پاشدم و این باز هم همونه. گرچه نمیدونم چرا.
امروز که نوبتم افتاد بعد اون یارو دیوونهه که کله ی طرف پشت باجه رو ک.. ری کرد، فکر نمیکردم تو کمتر از ۱۵ ثانیه مسئول پشت پیشخون رو از نقطه جوش برسونم به دمای یک روز اواخر اسفند. اون سری پسره بهم میگفت خیلی عجیبه تو با اینکه اینهمه استرسی هستی اما آدم کنارت آروم میشه. اینو بارها وبارها شنیدم. واقعا نمیتونم بگم درون من آرومه. یعنی سر مسائل شخصی خودم اصلا. حدس من اینه احتمالا واسه اینه که تهی از کینه و بدخواهی ام. نسبت به همه چیز. و کلا تو زندگیم تا به حالا به ندرت بدجنس بودم. و شاید همینه که این حس رو به همه میده که کنارم راحتن.
Still I feel, as If I’m a walking machine, Watching it all through a screen There is nothing in between to me This might as well not be real”
یه قصه دو نفره لحظه خداحافظی تموم نمیشه.نه لزوما. یه قصه یا قبلش تموم شده اونجایی که یکی یا هر دو یه جایی بریدن اما نشده که به زبونش بیارن، یا نتونستن یا دیگه اهمیت ندادن.
یا بعدش تموم میشه. بعضی قصه ها تا روزها و سالها بعد از جدایی تو دل و ذهن آدما پیش میرن. اون قصه هایی که لحظه خدافظیشون اشتباهی بوده ،بدبیاری بوده، حماقت بوده.
یه وقتایی به آدمایی درست وسط دوتا قصه اینجوری زندگی میکنن. همونایی که عاشقانه هاشون گریه است آهه، بغضه… با کسی هستن که نباید باشن، با کسی نیستن که باید باشن…
سیب خریدم که بپزم با عسل و زعفرون که صبح بریزم رو فرنچ تست. ولی همونجور رو ظرفشوییه. اولین باره دلم میخواد کاشکی یکی بود کار خونه ام رو میکرد. عین مونیکا تو فرندزم تو کار خونه. فقط هم برای خونه خودم. خونه بابام زیر کونمو به زور تمیز میکردم. دلیل هم داشتم. پشیمون هم نیستم حقیقتش. اما سر خونه خودم وسواس دارم. حتی هرگز غذای ظهر مونده رو نمیخورم. شنبه یا یکشنبه جارو به دست حیاطمو آب و جارو میکنم و عن مرغای دریایی رو از کف اش میشورم، لذت و آرامشی که کار خونه ام ، آشپزی و تمیزی و مرتبی اش بهم میده رو کمتر جای دیگه ای میتونم پیدا کنم.
غصه ام از اینه که نمیدونم تا کی اینجا موندنی ام. یا وقتی بخوام برم چجوری و کجا قراره برم. واسه همین هنوزم بعضی چیزا رو نخریدم. مثلا دوست دارم حالا که یه حیاط کوچولو دارم یه باربکیو براش بخرم.
گفته بودم چند وقت بود خواب خوب ندیدم. دو سه شبه میبینم.
یه چیز جالبتر از خواب یه ساعت پیش تو بیداری دیدم رفتم بیرون نیم ساعت دویدم سر راهم طاووس درومد به چه خوشگلی
دیشب خواب نبودم که مادریزرگم اومد پیشم. ولی انقد هق هق زدم که رفت. نمیدونم چرا تو اون حال بد باید مادربزرگم رو برای خودم تجسم کنم. و همینه که میگم اون اومد. و من تجسمش نکردم.
شب که خوابیدم باز خوابشو دیدم. تو خواب داشتم دنبال جای خلوتی میگشتم که برم دراز بکشم واسه همین رفتم خونه اش پای پله ها یادم اومد که خونه اش رو خالی کردن . که مرده. که دیگه اونجا هیچی نیست.
به جز دوبار که خواب ف رو دیدم تو هفت هشت ماه گذشته یه خواب خوب ندیدم.