نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

from best vows ever

Amy: From that first moment in that coffee shop, I knew that there was something special between us. Even thought I did work on a study that disproved love at first sight!

Sheldon: I loved that study the moment I read it! Ironic , huh?!

Amy: Clearly It was wrong, because I felt something that day and those feelings have only gotten stronger with time. I can't imagine loving you more than I do right now but I felt that way yesterday, and the day before yesterday, and the day before that.

Sheldon: Is that growth linear or accelerating?

Amy: Accelerating.

Sheldon: Oh, maybe we can graph it out.


(The big bang theory)

 

writing

 ...writing was my home, because I loved writing more than I hated failing at writing, which is to say that I loved writing more than I loved my own ego, which is ultimately to say that I loved writing more than I loved myself.


Elizabeth Gilbert

The choice

(Playing video games)
Leonard: What are you doing?
Sheldon: The light is red so I came to a stop
Leonard: You're in a stolen cop car with a dead hooker in the trunk. You don't have to obey traffic laws
Sheldon: I know I don't have to. The fun is choosing to.

The big bang theory 

The Shawshank Redemption

The truth is, I don’t want to know. Somethings are best left unsaid. 

I like to think they were singing about something so beautiful, it can’t be expressed in words, and makes your heart ache because of it.


یک درک خوبی!

یادم نیست چندسال پیش «سیمای زنی در جمع» را خواندم، ولی خوب خاطرم است که منش لنی را در کل می‌پسندیدم و باهاش ارتباط برقرار می‌کردم اما سلوکش در زمان جنگ برایم غریب بود: «لنی هرگز اهل صرفه‌جویی نبود... درآمدش کفایت خرجش را نمی‌کرد... او بیست هزار مارک مدیون طلبکارانی است که روزبه‌روز صبر و حوصله‌شان کمتر می‌شود و درست در همین موقع است که دامنهٔ ولخرجی‌اش وسیع‌تر می‌شود. او چیزهایی می‌خرد که قیمت آنها بسیار زیاد است مثل تیغ صورت‌تراشی، صابون، شکلات و شراب... مخصوصاً شراب» زمانی که مردم در پناهگاه‌های اشتراکی مواد خوراکی‌شان را قبل و بعد از گذاشتن در کمدشان وزن می‌کنند که مبادا چیزی کم شده باشد لنی از این و آن پول قرض می‌کند وسیگار کادو می‌دهد و بهترین قهوه‌ای که می‌شود پیدا کرد را می‌نوشد. کار به جایی می کشد که لنی خانه‌اش را گرو می‌گذارد.

گمان می‌کنم من تازه دارم لنی را درک می‌کنم. و زندگی را. اصلاً راجع به پول حرف نمی‌زنم. دارم راجع به چیزی حرف می‌زنم که چندسال پیش اسمش را می‌گذاشتم مسئولیت‌پذیری و جدی گرفتن امور و آدم‌ها. دیشب(هنوز یاد این رمان نیفتاده بودم) داشتم فکر می کردم چی شد که من اینجوری شدم، که بار احساس گناه و ملامت را از گردن خودم باز کردم، چه چیز، لااقل مهم‌ترین چیزهایی که من را رساندند به این درک (روی ر ساکن است، اما شما خواستید فتحه هم بگذارید قبول!) کدام‌ها بودند؟ جوابم این بود: شکست‌ها. من بی‌گمان خیلی خیلی خیلی مدیون شکست‌هام هستم. می‌دانید تهش یا شدن است یا نشدن. می‌شود خودخوری کرد و به چیزی رسید یا نرسید. می‌شود هم لنی‌وار پیش رفت. باز هم نتیجه همان است. 

یازده سالگی


شکل و شمایل اولین خط اختراعی ام توی یازده سالگی چیزی شبیه این عکس بود. آن زمان هیچ فضای پسورد یا کلیدداری نداشتم، یادداشت‌هایم را به این خط می‌نوشتم که کسی نتواند بخواند. به دوتا از دوست‌هایم یادش دادم و با استقبالشان روبرو شد. کلی به این خط نامه رد و بدل کردیم.

از حروف (صدادار و بی‌صدا)،هجاها و کلماتِ کامل تشکیل شده بود. یعنی مثلاً «با» یک شکل مخصوص داشت، «بی» هم شکل مخصوص خودش. ولی «ر» به هرحال ر بود و باید بعدش حرف صدادار می‌آمد تا خوانده میشد. بعضی کلمات مانند «من» «آسمان» و... هرکدام شکل مخصوص خودشان را داشتند و نیاز به نوشتنشان با حروف و هجاها نبود

همهٔ این پیچیدگی‌ها به خاطر این بود که کسی نتواند خطم را رمزگشایی کند! و آن حرف‌های فوق‌سری فاش نشوند!

کدام حرف‌های فوق‌سری؟ مثلاً این: مامان امروز لوبیاپلو درست کرده، می‌دانم این کار را عمداً کرده که لج من را دربیاورد!



*حرفی که در حجاب ز گفت و شنود بود

آخر به رمز گفت و به ایما شنود و رفت

*کاشانی


quote

Daddy says you can predict exactly when Mars will be in the sky, even in a hundred years. But the funny thing is that Daddy doesn't  know what will happen to him two minutes from now.

(Mr Nobody)

ور وری با خودم، پیشنهادی برای شما

اسپینوزا می نویسد:آکادمی هایی که به خرج دولت تاسیس می شوند برای تربیت استعدادهای مردم نیست بلکه برای جلوگیری از آن است. 


کی بود میگفت اسپینوزا اصلا فیلسوف حساب نمی شود؟  آها آن یارو برادر دیوانه ی نامزد سابق انیشتن توی آن سریال. خواستید ببینید سریال بدی نیست: Genius 

 اسپینوزا هم فیلسوف است. خوبش هم است!


پی نوشت اگر سریال را دیدید یا چیزی از زندگی خصوصی انیشتین می دانید: برادرم می گوید کاری که انیشتین با زندگی میلوا کرد از تاثیرش در ساخت بمب اتم بدتر بود. 

ما خانوادگی جیگریم! 


دامن کشان


چرا که نه؟ گاهی به نفع آدم است که صورت مسئله را پاک کند. قرار نیست ما جواب همه سوال های دنیا را بدانیم. یا بهتر بگویم مجبور نیستیم حتما برای هر چیزی جوابی داشته باشیم. حیف عمر آدم. 


بعد نوشتی مرتبط!

:

Leonard: Sheldon gave me a brain teaser. It's kind of fun. It's about a group of people at dinner, and you have to figure out where they can sit without fighting.

Penny: Oh, yeah, is this the one where Mr. Green can't sit next to anyone eating meat, and Uncle Light Blue won't sit next to any of the darker colors?

- Yeah, did Sheldon send it to you?

- Amy did. I solved it already.

-  Really?!

- Yeah. Same way I solved my jury duty summons, I threw it away.

(Big Bang Theory)



 



Truth


Do not try and bend the spoon. That’s impossible. Instead, only try to realize the truth.


What truth?


There is no spoon.


Matrix 

 

صبح

میدانید "صبح" چی دارد به من می گوید؟

دست تو نیست. خودت هم دست خودت نیستی. تنها چیزی که از این کش و واکش نصیبت می شود شکست و تباهی است. شمشیرت را زمین بینداز. خودت را بیشتر از این زخم نزن.


 Murphy's law: "Anything that can go wrong will go wrong"




Yellow

شاعر یه زمانی می گفت:

Look at the stars 

Look how they shine for you 

شاعر دیگه شعر نگفت، حالا کمبود امکانات داشت یا ذوقش کور شد یا صرفاً خنگ شد شاعری رو گذاشت کنار، به ما خیلی ربطی نداره.

 ولی ستاره ها هنوز می درخشن.


And actually they aren't all yellow!


الویت ها!

کودک: مامان به من نگو "کیان، دوستت دارم" بگو "دوستت دارم، کیان"

مادر: چه فرقی می کنه؟

کودک: وقتی می گی "کیان..." فکر می کنم کار دیگه ای باهام داری.


(کیان، پنج ساله)

 "کودکان اندیشه "

@ChildrenOfIdea



هیجان زیستن

اریش فروم بارها تاکید کرده انسانها همیشه منشی دوسویه گرا نسبت به آزادی دارند. بااینکه به پیکاری بی امان برای رسیدن به آزادی دست می زنند، منتظر فرصتی هستند که از آن صرف نظر کنند و به نظامی استبدادی تن دردهند تا از باری که آزادی و تصمیم بر دوش شان نهاده بکاهند. 

اروین یالوم


من به گمانم از هیجانی که آزادی برایم به ارمغان می آورد نمی توانم صرف نظر کنم و حالا دیگر آن قدر به خودم اعتماد دارم که پای عواقب تصمیم هایم بایستم. 

شعر

Hermann Hesse