نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

ولعم برای رسیدن به خواسته ام نمی گذارد کار دیگری بکنم. 

شخصی یکبار آمد و از من راجع به کاری که میخواست انجام بدهد راهنمایی خواست. من چیز زیادی در رابطه با کارش نمی دانستم اما با توجه به شناختم از آن آدم و آن سوال های احمقانه اش فکر میکردم این یارو به جایی نمی رسد. رسید. به چیزی که میخواست رسید. مهم نیست چقدر به نظر بقیه شوت بیایی. مهم نیست چقدر اشتباه کنی. سوال های احمقانه بپرسی و کارهای مسخره انجام بدهی. مهم نیست آنها چه فکری راجع به آدمی می کنند که توی ذهنشان گیج و پرت و جامانده است. این زندگی، زندگی آنها نیست. این زندگی توست. آنها فقط تصویر و صدا و علامت هستند یا گاهی نویز و خش. 


هیجان زندگی

 فکر کنم نباید این را اینجا بنویسم اما می نویسم. میخواهم شفاف تر باشم و آزادتر. و اینجا واقعی تر.

باورم... نه که نشود می شود چون قبلا هم از این خل بازی ها زیاد درآورده ام: یک ماه یا شاید هم بیشتر وقتم را الکی توی سایت های دانشگاه ها هدر دادم. یک سایت دولتی و درست و درمان هست که همه چیز را شسته رفته و آماده برای امثال من گذاشته. البته عمرا این سایت را پیدا نمی کردم اگر این یک ماه گذشته آن همه خل بازی در نمی آوردم. ولی خب قبلا هم دیده بودمش. یک دهم نگاهی انداخته بودم و کودن وار بسته بودمش! 

حالا لیست انتخاب هایم روبرویم است. اینکه تعدادشان زیاد نیست اول خوشحالم کرد. می شود توی دو سه روز همه را گشت. اما بعد به وحشتم انداخت: این ها خیلی کم اند. با توجه به اینکه هر کدام هم احتمالا محدودیت های خاص خودشان را دارند. نمی دانم چه می شود. امروز داشتم فکر می کردم همه ی هیجان زندگی به همین است. که نمی دانی چه می شود. و به خاطر همین حتما غمگین ترین آدمها آنهایی هستند که توی زندگی شان هیچ چیز نمی شود. 

امروز حالم بهتر است. معلوم نیست؟


روزهای هات داگی

دیروز رفته ای کاهو و گوجه و لوبیاسبز و بادمجان و کدو و لیمو ترش و کلی چیزهای رنگی و تازه ی دیگر خریده ای و امروز ساعت دو نیم ظهر زنگ میزنی هات داگ ویژه سفارش میدهی اگر اسم این فروپاشی و بحران نیست، پس فروپاشی و بحران توامان چه چیز دیگری می تواند باشد؟! 

زده به سرم. زدم به خاکی... . 

دروغ؟ بلدم. بهترش را هم بلدم! وقتی هرگز دروغگو نبوده ای می توانی بهترین دروغ ها را بگویی. 

الان هات داگه رسید... واقعا هم مزه ی سگ داغ می دهد. دست کم پنج سال بود نخورده بودم. و دست کم تا پنج سال دیگر هم نخواهم خورد! از خودم خجالت می کشم این چه آشغالی است.

اما به هرحال من دروغگو نیستم. پتانسیلش هم چیز بیخودی است توی وجودم که میشد چیز بهتری باشد مثل گرم و صمیمی بودن که حتی ذره ای استعدادش را هم ندارم.

به چیزهای جدی فکر میکنم. به تمام کردن همه چیز. 


پی نوشت: هات داگ را کشیدم بیرون نان ساندویچ را با کاهو و خیارشورو گوجه اش خوردم.


In Bruges

چند شب پیش In Bruges  رو دیدم. حرف نداشت. 





دلم میخواست اسکرین شاتای بیشتری میذاشتم، و البته موسیقیش رو که درجه یکه. محصول 2008 هستش و من از جاماندگان بودم.
   ضمنا من جوونی هام فکر میکردم از رالف فاینس خوشم نمیاد. جوونیه و جهالت دیگه!

I do not avoid life no matter how shitty it is

اعتراف می کنم این چند روز گذشته انقدر ترسیده بودم و ناامید بودم که هیچ کاری نکردم. هیچی. 

الانم هنوز ناراحتم. ولی به هرحال فردا باز شروع می کنم. یعنی قدمم سرجاشه.

اولین کاری که هر روز انجام میدم شونه کردن موهامه. یعنی پا میشم از رو میز برس رو برمیدارم. میشینم رو تخت، با دقت و باملاحظه، با طمانینه موهامو شونه می کنم. اول دسته های کوچیک بعد دسته بزرگ تر بعد شونه ی نهایی. تقریبا نود درصد مواقع این اولین کاریه که در طول روز انجام میدم. اون ده درصد باقیمونده هم به هر علتی که اینکارو نکرده باشم تا ظهر یا نهااایتا خیلی دیر بشه بعدازظهر باید موهامو شونه کنم. دیروز موهام رو هم شونه نکردم. تازه غروب فهمیدم!

بچه که بودیم میگفتیم اگر میخوای چیزی اتفاق بیفته بهش فکر نکن. به هر چی که فکر کنی یعنی فرصت وقوعشو سوزوندی. چون همیشه اون چیزی اتفاق میفته که تو بهش فکر نکردی. متاسفانه من خیالپرداز خوبی هستم. اما زندگی باید بزرگتر و شگفت آورتر ازین حرف ها باشه مگر نه؟

فردا صبح میرم کاهو و گوجه و میوه میخرم. و حواسمو جمع می کنم که پرت نشه! 


*"You cannot find peace by avoiding life, Leonard"

The hours*

À coups de pourquoi


Il faut oublier
Tout peut s’oublier
Qui s’enfuit déjà
Oublier le temps
Des malentendus
Et le temps perdu
À savoir comment
Oublier ces heures
Qui tuaient parfois
À coups de pourquoi
Le cœur du bonheur



روزها

روزها دیر می گذرند.

به صبح که فکر می کنم انگار دارم به پریروز فکر می کنم. پس چرا سالها انقدر زود می گذرند؟!

بعضی وقت ها از کاه برای خودم کوه می سازم. نامه ی ساده ای رو که باید چهار روز پیش می نوشتم هنوز ننوشتم و الان هم داره سنگینی می کنه. امشب می نویسم و فردا صبح حتما میفرستم. 

قانون جذب میگه اگر زندگیت رو دوست داشته باشی چیزای دوست داشتنی بیشتری سمتت میاد. قبلا هم گفتم، چرت میگه! چیزا دست و پا ندارن و عقل و احساسم ندارن که بفهمن تو دوستشون داری و بدون بیان سمتت. تو هم خر نیستی زندگی که دوسش نداری رو زورکی دوست داشته باشی. بر فرض خودتم خر کردی دیگه واویلا! تو و  اون زندگی کوفتیت در آغوش هم ever after  میشید. 

اما برعکس اگر زندگیت رو دوست نداشته باشی بالاخره یه جایی تو یه مرحله ای تصمیم می گیری تغییرش بدی. هرگز نباید به فضاحت زندگی عادت کرد. و هرگز نباید خودآگاهی رو تو جریان زندگی از دست داد. لازم نیست آدم بشینه غصه بخوره و شکایت کنه. میتونه خوشحالی های خودش رو هم پیدا کنه اما انکار حقیقت سازنده نیست، ویرانگره. 

وبلاگ آری اینستا نه

چرا اینستاگرام نه؟

چون شلوغه و من اصولا از جاهای شلوغ خوشم نمیاد.

چون اگر کسی عکست رو دید و خوندت و لایکت کرد یه درصد فکر کن واقعا از عکست و مطلبت و خودت خوشش اومده!

چون تو نمیخوای خصوصی بنویسی اما عمرا هم نمیخوای غلام بوقی وحسن گولاخ و اسی شل مغز، زیر قدومت گل و بوس وقلب بنفش بریزن و  چپ و راست  به به و چه چه ات کنن. 

چون اینستاگرام اگرچه شایدهدفش این نبود اما به هرحال کاربری فعلیش بیشتر از همه به درد کسی مثل کیم کارداشیان میخوره.

چون هرگز نمیتونی فکرشم کنی که بتونی پستی بذاری و بیخیال واکنش بقیه و در ادامه پست های دیگران بشی! مثلا دختر نوه عموی خاله ات اگر بوس فرستاد و نوشت: وای عجیجم چه پست ملوسی و تو سکوت اختیار کردی و دفعه ی بعدی نرفتی عکس تدی برهاشو لایک کنی، اونوقته که یه فامیلو به هم ریختی!


و البته مهم تر از همهچون جای نوشتن نیست.


کفش ها

این ها کفش های گلی شلیِ یک عدد آدم سرگردان و نگران است که زیر باران رفته به تصمیم های زندگی اش می اندیشد!



Little do you know

how) I'm trying to pick myself up piece by piece)



راهی جز شدنت نیست

از دو روز گذشته بهترم. خیلی بهترم. راستش هیجان و استرسم سر جایش است اما لااقل دقیقا می دانم که برای چی استرس دارم و ناراحت هم نیستم. همین که شروع کنم به از سر گرفتن کارها استرسم هم کمتر و کمتر میشود. از صبح تا حالا تعطیل کرده بودم و داشتم خودم را روبراه می کردم آخه. این دو هفته ی گذشته من یکی از بزرگترین درس های زندگی ام را آموختم: "انجام دادن کارها". چند سالی هی این درس را خواندم و تجدیدی آوردم و افتادم. اگرچه قبل از این سالها، دوره هایی از زندگی ام نمره ام توی این درس الف بود. اما شاید بعضی از کارها بودند که انجامشان دانش یا تلاش بیشتری میخواست. مثل اینکه این دو هفته ی گذشته توانسته باشم واحد "انجام دادن کارها 2" را پاس کرده باشم.  حالا بلدم چطور باید بزنم تو سر شک ها و تردیدها و ترس های احمقانه ام که منجر می شدند به فرار و تنبلی و رکود. بلدم ثبات قدم داشته باشم. و بلدم چشم بدوزم به یک نقطه و بگویم راهی جز شدنت نیست! 

Love

I felt like we had a secret, just the two of us, you know like that thing when you just want to be with the one person the whole time and you feel like the two of you understand something that nobody else gets.


American hustle

دلم گرفته است

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان می روم 

و انگشتانم را بر تن سرد غروب می کشم

کسی مرا به دریا معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به آفتابی موج ها نخواهد برد


فروغ بود با دخل و تصرف های بی ریخت شخصی!

هایده میخونه: تو ای ساغر هستی به کامم ننشستی.... در بزم من شکسته ای در کام او نشسته ای، نوشی تو بر سنگین دلان، زهری به کام خستگان.

منم شیر و دارچین میخورم.

به اندازه ی همین ترانه دلم گرفته. نه! بیشتر. بیشتر. بیشتر.


امروز کارتون Home رو گذاشتم رفتم زیر پتو و زل زده بودم به قیافه مسخره Oh (کاراکتر اصلی داستان) و امیدوار بودم با وجود صدای جیم پارسونز به هرحال سرحالم بیاره. خوابم برد.


دنیا پر از چیزهای دیگر است

گاه چیزی را میخواهی و شدنی نیست. 

می خواهم ساده بنویسم. گاهی چیزی که میخواهی رسما وجود ندارد و اگر بخواهی به وجودش بیاوری عمری را از تو خواهد گرفت. بشود یا نشود. اما تو آن چیزی که "نیست" را میخواهی. و  چون آن چیز نیست تو هم جان می کنی انگار که بودن تو هم به بودن آن بسته باشد. 

می شود عمری جان کند. غصه خورد گریه کرد و هی به درگاه آسمانی پوچ رو کرد و زار زد. 

می شود هم چیز دیگری خواست. 


میخوام ماکارونی درست کنم چرب و قرمز. بابا زنگ زد. گفتم کجایی،  بالا پشت بوم بود. داشت چیزی رو درست میکرد. گفت اومدم این بالا به یادت افتادم. 

مرد زندگی منه.

ترانه ی نیمه شب

City of stars

are you shining just for me

City of stars

there's so much that I can't see

who knows?

is this the start of something wonderful and new

or one more dream that I can not make true

and wait

Here, the fortunate ones through money or influence or luck might obtain exit visas and scurry to Lisbon. And from Lisbon to the new world

But the others wait in Casablanca. And wait. And wait. And wait