-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 شهریور 1401 22:38
حرفهای خوب به من بگو. فقط حرفهای خوب به من بزن.
-
And bruising us
شنبه 26 شهریور 1401 14:50
نمیدونم تا حالا چندبار اون قسمت بیگ بنگ که شلدون توش L'Chaim رو میخونه رو شر کردم. خیلی. اما الان تو این هوای ابری آخر شهریور بازم میچسبه. یه چیز عجیبی تو این تیکه است که مسخرگی ش رو تو خودش حل میکنه. علاوه بر اینکه شلدون با اون صدای داغونش خیلی خوب میخونه اون لیریک رو شخصیت شلدون با یه کنتراست خیلی دل انگیزی نشسته.
-
بوس!
جمعه 25 شهریور 1401 14:52
آیا این توقع زیادیه که آدم بخواد اولین بوسهاش مثل تو فیلما باشه؟ +ترجیحاً در فضای باز؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 شهریور 1401 23:33
می دانید «امکان نوشتن توی آشپزخانه» در خودش تحقق یک عالم نیازهای اساسی و اولیه من را دارد.
-
صحیح است
سهشنبه 22 شهریور 1401 22:24
اینکه من دلم نمیخواد برم سایتای اداری حتی اگه برام منفعنی هم داشته باشن به نظرم یه موضوع غریزیه. خیلی ساده یعنی از اعماق وجود نمی خوام به دولت یا ارگانی آویزون باشم. + اینکه علاقهای به تموم کردن تزم ندارم چی؟!
-
بهتر نبود شاعر میگفت «اکه تو شاه خوبان بودی منظور گدایان نمیشدی عامو!»؟
یکشنبه 20 شهریور 1401 19:50
آیا منظور گدایان شدن اساسا شاه خوبان رو از مرتبهاش نمیندازه؟
-
لابد به دامن بی اعتنای نسیم روی پوست تنم
یکشنبه 20 شهریور 1401 19:48
اگر کور و کر بودم توی آن خاموشی به چی فکر میکردم؟
-
6:34
جمعه 18 شهریور 1401 21:09
احتیاج دارم چشمام رو ببندم و آزادانه و بی محدودیت، ساعتها با یکی حرف بزنم. از همه چی، هر چیز کوچیک یا بزرگ، عالی، معمولی یا سخیفی.
-
بدی اش این بود که آدم ها فقط یک بار می مردند و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود*
جمعه 11 شهریور 1401 23:05
یکی می آمد و میگفت یک زمانی وسط جیک جیک مستان تو، وسط سرانجام آن سفرت بعد از سال های سال، یکهو جایی میخوانی که معروفی مُرد. چقدر به نظر عجیب می رسید. میدانی زندگی هنوز بلد است جعبههای شگفت آور باز کند. بلد است داستان بسازد. بلد است... . *سمفونی مردگان
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 شهریور 1401 17:01
بستنی حصیری میخوام زعفرانی میهن
-
مدت هاست دیگه اهمیتی نمیدم
دوشنبه 31 مرداد 1401 14:07
صبح آفتابی به شدت روشن یکی از آخرین روزای آگوسته.تو دل گرمای دلپذیری نسیم خنکی میاد. به مرگ فکر میکنی. تصور اینکه کسی بتونه تو این صبح بمیره ممکن نیست. چقدر یکی باید از هم شکسته باشه که تو این آبی یکدست تنها ایده ای که به ذهنش میرسه مردن باشه. ... خوشحالی به شکل حقیرانه ای ساده است: خودت رو دوست داشته باش. همین.
-
نون حکیم
شنبه 29 مرداد 1401 20:54
حالا بعد از نیمه عمری چپ و چول دست کم به این واقف شده ام که شجاعت از دانایی فضیلت بالاتری است. دستکم برای خوشبختی فضیلت کارآمدتری است.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 مرداد 1401 18:44
از تغییر یا صرف نظر از کوچکترین عادت ذهنی شروع میشود.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 مرداد 1401 12:54
من تابستانی ابدی می خواهم. توی پیراهن نازک گلداری و کوچه های داغ بی هیاهویی.
-
ضررهای سودده
شنبه 14 خرداد 1401 18:17
میگن جلوی ضرر رو از هرجا بگیری منفعته، اما گاهی اگه زود جلوشو بگیری ممکنه هیچوقت نفهمی واقعا ضرر بوده، با این شک بمونی که اگه... که اگه فرصت میدادم اگه تلاش بیشتری میکردم... بعد منجر میشه به اینکه خودتو مقصر بدونی اون ماجرا فراموش بشه اما تو فکر کنی تویی که نتونستی و قابل نبودی... گاهی بهتره جلوی ضرر رو یه کم دیرتر...
-
آپشنی به نام شانه
پنجشنبه 4 فروردین 1401 20:37
تا حالا به شانه خودم دقت نکرده بودم. شانه ای است بس پسندیده.
-
همان بهتر که کودک نمیمانیم
یکشنبه 29 اسفند 1400 20:40
فکر کنم بخشی از بلوغ پذیرفتن و بخش بزرگتریش کنار اومدن و بخش مهم تریش به پنجه درانداختن با این موضوعه که دنیا هیچ هیچ هیچ عادلانه نیست.
-
اسبی در دشتی بدون مرز
سهشنبه 17 اسفند 1400 12:43
این جا و آن پر است از تحسین و تشویق آدم هایی که رویایی داشته اند و برایش جنگیده اند و خلاصه خودشان را سرتاپا وقف چیزی کرده اند. این فرهنگ حاکم این سال هاست. من اما خسته شده ام. از اینکه خودم را با هدف هایم تعریف کنم. از اینکه خودم را با میزان جان کندنم برای رسیدن به خواستههایم اندازه بگیرم. اصلا از اینکه خود کوفتیام...
-
من همه گریه هایم را قبل از فاجعه میکنم
شنبه 7 اسفند 1400 12:38
من قبل از فاجعه گریه هایم را می کنم. آنوقت مرا می بینی که مثل توده ابر سیاهی تو خالی دور میشوم . تو گویی همه آن شور دروغ شگفتی بوده است. فاجعه در من چند وعده زودتر می آید.
-
اختلال زیستی
دوشنبه 11 بهمن 1400 12:48
میدانی اشکالش کجاست؟ اینکه هوس زندگی داری. مثل دیابتیای که هوس کیک دارد. مثل کودک کم بهره ای که عزم نمره بیست میکند. مثل افلیجی که تشنه دویدن است. مثل پیرزنی که دلش برای فرزند از دست رفته اش پر میکشد.
-
طعم تصنیف
جمعه 24 دی 1400 12:51
همیشه فکر میکزدم اگر موسیقی نبود آدم تو ناامیدیهاش چه خاکی تو سر میکرد. یادم نبود شعر هست. تو امید و ناامیدی.
-
عمری که اجل در پی اوست
سهشنبه 11 آبان 1400 18:40
صبح عمرمو میذارم روی میز کنار تخت سرمو برمیگردونم پتو رو رو شونه م میکشم و زیرلب میگم برش دار، خواهش میکنم برش دار. دو ساعت بعد قهوه م تنها شریک حالم میشه تنها کسی که به زور نگهم میداره آماده م میکنه راهی روزم میکنه. ناهار نمیخورم. و عصر تو داستانی که خدا با مهربونی عجیبی برام سرهم کرده غرق میشم. (ازون دست مهربونی...
-
هدیه
چهارشنبه 5 آبان 1400 18:45
شانزده سالگی ام را هدیه کن زمانی که تنها ترانه ای مرا حماسهای عشقی بود. یا شش سالگی را که من و تصاحب تمام شگفتیها، هیچ غریب نبود. نوزادی ام را آنوقت که خواب کوتاه ظهرم روی سینه مادر سفری بیانتها بود. هشت سالگیام که برای پاهای خسته ی کوچکش هیچ مقصدی دور نبود و هیچ راهی نرفتنی. مرا ببر به بیست سالگی و بیخیالگی... ....
-
انقلاب
دوشنبه 19 مهر 1400 20:56
من از کجا گم شدم؟ چرا زمان جاده گمراهی شد؟ و مگر این راه رو میشه برگشت؟ خوب که فکر میکنم میبینم شاید از اول همین بودم. فقط فرصت بیشتری داشتم. «همین» دایره ای بود توی دل دایره ی فرصتم. و هی بزرگتر شد و هی فرصت رنگ باخت. تهش یه روز یه شب یه لحظه میرسه که دیگه فرصتی نیست و زندگی من میشه: همین! به هرحال نمیدونم فرضیه...
-
quote
شنبه 13 شهریور 1400 20:59
Ti ride negli occhi La stranezza di un cielo che non è il tuo Cesare Pavese
-
نقطه ها
سهشنبه 19 اسفند 1399 20:29
چرا نشود؟ چرا یک عمر وامدار لحظهای نشود؟ چرا ناامیدی تو را در نقطهای همجوهر مرگ باشد؟ اما آرزومندی همواره فقط یک خیال؟
-
غربت
پنجشنبه 7 اسفند 1399 20:33
ریشه این کلمه ها را در نیاورده ام اما برای من دوری یک چیز است غربت یک چیز دیگر. چادرنشین هم که باشی چیزی پشت سرت جا نمی ماند. کوچنده که غریب نیست. غربت چندپارگی است. نه که دلت جایی و خودت جایی دیگر. نه این هم نه. غریب که باشی هر تکه از دلت جایی است. زندگی ات، حتی امیدهایت. حتی امروز و فردایت هر کدام سویی. یک روز با...
-
دلتنگ غریب ترین نقطه های زمینم
جمعه 1 اسفند 1399 20:36
دلتنگ ماجراهای نزیستهام در شب خیابانهایی که لازمانی بارانی قراری پنهایی داشتهام.
-
دورهای نزدیک
دوشنبه 27 بهمن 1399 20:46
گفته بودم یک روز برمیگردیم به خودمان میبالیم. فقط نبالیدیم. الهام گرفتیم.
-
انقلاب یکجانشینی
دوشنبه 27 بهمن 1399 19:44
همیشه فکر میکردم تصویر باران از پشت پنجره توی اتاق نیمه تاریکی کنار شعله ای کوچک لذت بیشتری دارد از تماشای شرشرِ آبازسرگذشتگیاش توی بیشهء ناآشنایی. حالا اما دیدن عکسهای بارانهای سرد و خاکستری توی مکانهای نامعلوم و دور و بی آدم و تصور خودم توی آغوش آن دیوانگی بیشتر آرامم میکند. رهایی مگر توی دل راههای بیبازگشت...
-
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد
جمعه 17 بهمن 1399 20:42
داشتم فکر میکردم که این شعر حزین لاهیجی رو اولین بار کجا دیدم یا شنیدم تو ذهنم بود که ربطی به درس ادبیات فارسی دبیرستان داشت... و باز یادم اومد چیز خنده داری در رابطه باهاش وجود داشت که شعر به این لطیفی و حزینی رو تو ذهنم شکل کاریکاتور سخیفی کرده بود... و بله یادم اومد! معلم ادبیات دوستی سر کلاس براشون تعریف کرده بوده...
-
به خانه من اگر آمدی
پنجشنبه 16 بهمن 1399 20:39
برای من اما ای مهربان! چند شمع و شبی ابدی
-
سیاه کلاژ
پنجشنبه 18 دی 1399 03:52
صدای شب را می شناسید؟ شبهایی را میگویم که هوا صاف و شهر خسته است. یکجور صدای یکنواخت عجیب و غریبی است. تو گویی صدای نفسهای آرام باد است که دلزده از هیاهوی روزها از تک و تا افتاده و در دنیای نامعلومی گم شده است. کاش میشد آدم عمرش را قیچی کند.
-
عجب
پنجشنبه 29 آبان 1399 18:10
«آنچه اهمیت دارد این است که زندگی از ما چه میخواهد نه اینکه ما از زندگی چه انتظاری داریم» ویکتور فرانکل
-
بسان خوابی، بسان دروغ شیرینی
شنبه 24 آبان 1399 15:16
میدانی عشق آن داستانی است که تو در زندگی دیگری زیستهایاش و آن کفایت هزار بار تولد دیگرت بوده. تنها لحظهای چون یادی بسان نوشی به جان زهر کنونت می ریزد و آن کفایت تمام لحظه های عمرت است.
-
به تو خود را مدیونم
سهشنبه 6 آبان 1399 15:09
برای دیگران نقش باختم و با تو* نقش بردم. این کیفیت تو بود یا استعداد من؟ هرچه بود این ریشه به آن خاک تن میداد. *حالا دیگر «او» + کاورش را عوض کرده بود به عکسی از آسمانی و پرنده ای و روی عکس نوشته بود: پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است. من آن وقت لجم گرفته بود و میگفتم: آخه توی چلغوز را چه به بلغور کردن فروغی که...
-
حاجی و شرکتش
جمعه 25 مهر 1399 23:20
خواب حاجی را دیدم. وسط اتاق من ایستاده بود و جوری که حواسش به من هم باشد داشت با کسی با هیجان از آخرین پروژهاش حرف میزد. توضیح می داد که یک جور قبری در دست تولید دارد که آدم مرده را تویش بگذاری زنده میشود و بیرون میآید. توی عالم خواب من گوشه اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم. دستهایم را روی سینهام گذاشته بودم و به او...
-
در جستجوی زمان از دست رفته
شنبه 22 شهریور 1399 22:13
با همان شورت و تیشرت توی رختخوابم لپتاپ به بغل زدم بیرون و لق لق کنان آمدم نشستم توی سالن مطالعه. وسواس بیرون کشیدن موی زیر پوستی کنار ابروم که غلبه کرد آینه و موچین را کشیدم بیرون و یک لحظه با خودم فکر کردم که درست روبروی دوربین مداربسته نشستهام و یکهو خاطره سالن مطالعه فرهنگسرای اندیشه همان که بغل پالیزی است جلو...
-
آشپزخانه ها
شنبه 8 شهریور 1399 23:28
از دید زدن پنجرههای روشن خانههای مردم سیر نمیشوم. مردی با رکابی مشکی این طرف دارد چیزی سرخ میکند و گهگاه برمیگردد رو به کسی که احتمالا آن گوشه آشپزخانه نشسته . توی خانه دیگری کسی تلویزیون را روشن گذاشته و رفته. از خانه دیگری فقط ردیف ظرفهای چیده شده توی آبچکان پیداست و من فکر میکنم چه چیز یک اشپزخانه را...
-
جمعکن
یکشنبه 19 مرداد 1399 15:52
کاش دستگاهی وجود داشت به اسم «جمعکن»، هر وقت زهوار همه چیزت از همه طرف در رفته بود جمعت میکرد. مثلا شکل یک صندلی بود مینشستی رویش و اول از همه عقلت را میاورد سر جایش، بعد هورمونهایت را تنظبم میکرد، بعد موهای زایدت را میزد، بعد انرژی و انگیزه بهت تزریق میکرد، دوز امید و خوشبینی ات را بالا میبرد البته فقط تا حد...