-
برف خوب
شنبه 23 بهمن 1395 22:59
دیدید بعضی وقتا هست که آدم نمی دونه چه مرگشه، الان همون مرگمه. امروز یه کلمه اشتباهی به شاگردم یاد دادم. تقصیر من نیست! به منم از اول همونجوری اشتباهی یاد داده بودن. رفته مرکز مخم نشسته، تکونم نمی خوره! اونقدم مهم نیست که جلسه بعد بخوام اصلاحش کنم. کسی هم واسه من اصلاحش نکرد. بعدا خودم فهمیدم غلط بوده! اما امروز زور...
-
اصالت
سهشنبه 19 بهمن 1395 12:12
من هیاهو را دوست ندارم. هیچ چیز درست و حسابی در بستر کم عمق هیاهو ریشه نمی گیرد، بزرگ نمی شود. مثلا من آدم هایی را دوست دارم که از نقطه ای در زندگی خودشان را پیدا کرده اند، به چیزی چسبیده اند، بهش رسیده اند، ذره ذره ، آرام و سمج رشدش داده اند، بزرگ و ریشه دار و قوی اش کرده اند. بی آنکه وقتشان را تلف کنند تا برای...
-
از یک جایی به بعد
شنبه 16 بهمن 1395 21:38
از یک جایی به بعد باید جرئت بکنی و بگویی:"روزهای خوب من شروع شده اند" مگر از یک جایی به بعد تصمیمت را نگرفتی؟ مگر از یک جایی به بعد جرئت نکردی و گذشته را سپردی به خودش؟ مگر از یک جایی به بعد جرئت نکردی و آینده را امانت دادی به خودش ؟ مگر از یک جایی به بعد خوشحالی را با همه ی سخت بودنش ، انتخاب نکردی؟ مگر از...
-
قایق
پنجشنبه 14 بهمن 1395 22:06
گاهی انگار سوار یک قایق کوچکی. موجی بلندت می کند. کیف می کنی. بالاتر که بُرد ات می ترسی. توی دلت خالی می شود. جیغ می کشی، بیشتر از سر سرخوشی تا ترس. چشمهایت را باز میکنی موج نشسته پایین. توی دلت همه چیز برگشته سرجای اول: راکد و غمگین. اما هنوز هراست از رسیدن موج بعدی جای خودش را توی دلت پیدا نکرده که آن موج بزرگتر از...
-
non mi sembrano neri
سهشنبه 12 بهمن 1395 22:10
اگر تا حالا چای ماسالا نخوردید حتما برید دستورشو از اینترنت دربیارید درست کنید و بخورید. از اون چیزاییه که بعد از نوش کردنش می گید: اووووه چرا تا حالا کشفت نکرده بودم؟! از اونجاییکه دادن آمار چیزی که دارم گوش می دم داره تو پست هام به یه سنت تبدیل میشه الان دارم il mio amore e' differenteeee گوش میدم که RMC hits...
-
تصمیم ها
جمعه 1 بهمن 1395 22:52
بیایید فرض کنیم زمان فقط حلقه ای از تکرار هفته هاست. شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، پنج شنبه، جمعه و دوباره شنبه، یکشنبه، دوشنبه... و دوباره و دوباره. یعنی ماه، سال، دهه، نیم قرن و یا قرنی وجود ندارد. و البته کسی هفته ها را نمی شمارد. و البته قرار هم نیست زندگی در خلال این هفته ها تکراری باشد. ولی لزومی به...
-
الکی جات
جمعه 17 دی 1395 00:26
کلید برق اتاق من درست بالای تختمه ، شبا همین طور که چشمام خسته میشه پامو میکشم سمتش و انگشت شست پام در حرکتی کاملا عشقولانه لب کلیدبرقو میبوسه و دم گوشش میگه شب بخیر اما فردا صبح دستم با تلخی و کدورت می پره به کلید بیچاره و با چهار انگشت تو پهلوش میزنه: هوی صبح شده! و اون بیچاره هم یهو چشماشو چهارتا میکنه و برق از سه...
-
طرحی نو
پنجشنبه 16 دی 1395 11:53
اصلا می دانی چیست؟ بیا تا گل برافشانیم و می هم که نداریم کمی دلستر در ساغر می اندازیم فلک را سقف بکشافیم و طرحی نو دراندازیم اگر غم لشگر انگیزد... خودمون تنهایی بنیادش را هم نتوانستیم براندازیم لااقل یک کمی دورش می کنیم دو تا پخه می کنیم کمی بترسد. یک روزی سالها بعد برمیگردیم به خودمان می بالیم، قول می دهم
-
But you can never leave
دوشنبه 22 آذر 1395 16:23
معده ام تیر می کشه آقایی با لباس و کلاه و پاپیون مشکی روبرو ایستاده، پشت سرش پرده ی روشنیه، رنگ خاصی که توصیف کردنی نیست، بین شیری و طلایی و سفید. میگه: به دنیای بی زمان و مکان خوش اومدی خم میشه کلاهش رو از سر بر نمیداره دستهاش رو به سمت پرده میگیره و با لحن ایگلز میگه: But you can never leave!
-
...
دوشنبه 15 آذر 1395 21:40
شده آنقدر خسته شده باشید، که نخواهید بخوابید؟ یا فکر کنید، یا اهمیت بدهید، یا حتی نفس بکشید؟ شده برایتان مهم نباشد اگر الان یک غول چراغ واقعی جلو چشمتان ظاهر بشود؟ آنقدر خسته باشید که وقتی ظاهر شد و ازتان پرسید آرزویت را بگو، بگویید هر کار خودت خواستی بکن، برام هیچ فرقی نداره. و واقعا هم برایتان هیچ چیز، هیچ فرقی...
-
قراردادهای اشتباهی
پنجشنبه 11 آذر 1395 14:58
اعداد هم مثل قانون ها، قراردادهای ما هستند. مثل همین عید من... که پست قبل درباره اش نوشتم. قرارداد تازه ای با خودم، با زندگی، با دنیا، با سرنوشت. قانون ها بی شک شکست پذیرند. و قراردادها، بستگی به ما دارند، بی شک شکستنی... دبیرستانی بودم، یادم نیست چندم. یک روز ساعتم را از مچم بازم کردم و گفتم این دارد من را بدجوری...
-
سفر
چهارشنبه 19 آبان 1395 17:58
شده تا بهحال صبح راه بیفتید به مقصد شهر دیگری، و قرار باشد دست کم تا قبل از ظهر نشد، تا ظهر به آنجا رسیده باشید؟ اما ماشین روشن نمیشود، یک ساعت باهاش کلنجار میروید و آخر بعد از اینکه مشکل مسخره و پیشپا افتاده اش را کشف و حل کردید راه میافتید، به جادهٔ اصلی که میرسید ترافیک بی سابقه ای توی جادهٔ لخت و خلوت...
-
هر که که یاد روی تو کردم جوان شدم
جمعه 14 آبان 1395 19:00
آدمها از لُپ پیر می شوند... دقت نکرده اید؟ دقت کنید اولین نشانه های چمدان بستن جوانی، چروک های زیر چشم نیست، بغل های چانه است، لپ ها از گونه ها به نرمی سر خورده اند دو طرف چانه... دلشان؟ آره من منکر آن نمی شوم. ولی خب پیر شدن دل از نظر لغوی چیز مهملی است... چون پیری قاعدتا امری برگشت ناپذیر است. اما دلی که پیر شده می...
-
یک روز تعطیل
جمعه 7 آبان 1395 15:04
یک روز تعطیل برای خودت یک روز که بتوانی اوهامت را توی صندوقی فلزی بگذاری درش را ببندی، هرچند لق و لوق! و زیرلب بگویی باشید تا فردا... یک روز که نگاه کردنت به سقف با روزهای دیگر فرق داشته باشد. نه هیچ ترسی و نه رد هیچ آرزویی را روی خطوط و گوشه های نوک تیز چهاردیواری اتاقت جستجو نکنی. خودت باشی و حس بودن. کیفور از این...
-
ماجراها
جمعه 2 مهر 1395 18:03
من هیچ گاه از ماجراها نترسیده ام. بی گمان این ماجراها بوده اند که از من ترسیده اند. من هرگز ابایی نداشته ام از اینکه خودم را به امواج خیال ها یا احساسات بسپرم. به نقاشی ناشیانه ای نگاه کنم و تراژدی پرماجرایی را میان طرح ها و رنگهایش تصویر کنم. به قرص ماه نگاه کنم و قصه بسازم...نه! من هرگز از آنچه زندگی می تواند با قلب...
-
ایوون
چهارشنبه 24 شهریور 1395 22:05
ایوونم درد منو دیگه دوا نمی کنه!
-
از رابطه ها
جمعه 19 شهریور 1395 16:30
گاهی آدمها با یک جمله ی خیلی معمولی، حتی نه یک جمله، گاهی فقط با لحن خاصی که به گفتارشان می دهند از چشم تو می افتند. مثلا رفیق ده ساله ای داشته ای، یک بار پشتت را توی یک دعوا خالی کرده است، یک بار جایی زیرآبت را زده ، حتی شاید کسی را نشان کرده بودی و او با اینکه می دانسته زودتر تورش کرده؛ اما تو هنوز با او مراوده کرده...
-
از این حرف های کلیشه ای...
سهشنبه 2 شهریور 1395 23:07
آدمها دو دسته... نیستند آدمها خیلی زیادند... میان این آدمها بعضی غم و غصه و آه و نا له شان را توی حلقت می کنند، بعضی هم خوشحالی و بشکن زدن ها و جفتک انداختن هایشان را... خیلی ها وقتی ازت می پرسند "خوبی؟" منظورشان این است که "خوب نیستم" یا برعکس منظورشان این است که "من دارم خفه میشوم از حجم...
-
نه! نمی شود!
جمعه 29 مرداد 1395 14:59
یک روزی هم می آید که به این نتیجه می رسی : نه! نمی شود! چند روز بعد از اینکه به این نتیجه رسیده بودی نه نمی شود! یعنی یک رویایی توی سرت داشته ای تو را خورده تو را با خودش پایین کشیده تو را ذره ذره عذاب داده... و یک روز به این نتیجه رسیده ای که نه نمی شود، باید فراموشش کرد باید رها شد باید دستهایش را از روی گلوی خودت...
-
این بار عصر جمعه
جمعه 22 مرداد 1395 19:43
حالم خوش است. توی ایوان می ایستم، شب نیست که انگشتنانم را بر پوست کشیده اش بکشم و البته همانطور که از جمله ی اول هم پیداست، دلم باز است! هفت غروب یک مرداد مهربان است، حیاط را تازه شسته اند و من و گرده های گیاهان توی نم هوا سرخوش و معلقیم. آفتاب هنوز توی بزرگراه ته کوچه معطل مانده و انگار هنوز با این ور دنیا گپ دارد......
-
میثاق ها
پنجشنبه 21 مرداد 1395 12:17
(ما) به نقش بازی کردن عادت کردیم. ما از ترس طرد شدن مدعی شدیم کسی هستیم که نبودیم. ترس از طرد شدن تبدیل به ترس از مطلوب نشدن شد. سرانجام ما به کسی تبدیل شدیم که در حقیقت نیستیم.تبدیل به رونوشتی شدیم از باورهای مادر، پدر، جامعه و مذهب* *"چهار میثاق" دون میگوئل روییز آنچه میگوئل در این کتاب گفته از جهتی...
-
دشت
سهشنبه 19 مرداد 1395 19:47
سالها پیش چند تا خواب تکراری داشتم خواب هایی تقریبا آزاردهنده موضوع اصلی همه شان رفتن و گم شدن و راه خروج پیدا نکردن بود یکیشان مثلا این بود : وارد ساختمانی می شدم ،نه دقیقا یک ساختمان، یک جور محله یا کوچه شاید، تنگ و باریک، با یک عالمه پله، کسی دنبالم بود و نبود. یعنی می ترسیدم که باشد . از کوچه ی پله ای به امید پیدا...
-
مرداد دوست داشتنی
دوشنبه 4 مرداد 1395 16:31
مرداد گرم دوست داشتنی اومده از یک زمانی به این ور عاشق تابستون شدم. عاشق نسیم داغ دم غروب مرداد و همهمه ی پشه ها توی نور ضعیف چراغ سفید ایوون...
-
درگیری بین آدمها
دوشنبه 21 تیر 1395 17:25
برای خیلی ها در نگاه اول غیرمنطقی به نظر می رسد: هر مشکلی که با هر کسی دارید هیچ ربطی به ان آدم ندارد، همه ی مشکل خودتان هستید. من این را روی همه آزمایش نکرده ام. اما امروز طی مشاهداتی روی یک رابطه به این کشف رسیدم! و فعلا خوش دارم تعمیمش بدهم: چیزی نیست که بخواهیم با کسی حل و فصلش کنیم. همه چیز این تو است، با خودت که...
-
پایان
شنبه 4 اردیبهشت 1395 20:59
دهانم بوی بهارنارنج می دهد بچه که بودیم یاس ها را از دمشان می کندیم و مثل پروانه ها شیره شان را می خوردیم. و شاید هم غریزی و هم تجربی بود که می دانستیم کدام ها را باید بچینیم و کدام ها شیرین ترند . هنوز هم لحظه هایی هست که توی دلم فرو میریزد، یکهو انگار همه چیز پوشالی بوده باشد، همه ی امیدها، همه ی باورها، و یکهو همه...
-
بهار
جمعه 20 فروردین 1395 12:27
قضیه ساده است. آدمهایی با حال و روز من تحملش را ندارند. تاب آوردن بهار سخت است. الان برایتان پیچیده اش می کنم. گنجشگ ها می دانند در بهار چه باید بکنند. درخت ها هم می دانند. ابرها، هوا، علف ها، گربه ها، بچه ها، سنجاقک ها، بادها، جریان آب و خلاصه تک تک سلول های هستی خوب می دانند در بهار اوضاع به چه طریق باید باشد. و...
-
قرارهای بیهوده
شنبه 26 دی 1394 13:17
باید یاد بگیری گاه آدمهایی می ایند توی زندگی ات که دروغ می گویند، دلشان از قبل پر است از هر گهی که توی زندگی شان خورده اند، بعد می نشینند روبروی تو و همه اش را بالا می آورند روی میزی که میانتان در روز قرارتان است. باید یاد بگیری که دستت را روی آن میز نگذاری. عقب بکشی. دستت را جلوی دهانت بگذاری و نگاه نکنی. و باید...
-
فرم و محتوا
جمعه 25 دی 1394 13:37
این وبلاگ انگار فرم گرفته... وقتی چیزی فرم خاصی می گیرد سخت است بخواهی ماهیت درونش را عوض کنی، مثلا فرض کن توی گیلاس خیلی خوشگلی دوغ بریزی یا مثلا یک پیرمرد کت و شلواری شیک و پیک و نحیف و مظلوم را بگذاری روی موتور قراضه و قرضی یک یاروی بدهکار دزدی، حالا هرچقدر هم پیرمرده خودش آدم باحالی باشد! می دانی چه می خواهم بگویم؟
-
بی ار تی
دوشنبه 21 دی 1394 18:01
من عاشق بی ار تی هستم. شب باشد، خلوت باشد، توی گوشم موزیک باشد، کنار پنجره باشم. به چراغ های شیرینی فروشی سر خیابانمان چشم بدوزم و پیاده نشوم. ایستگاه من را رد کند. هی برود. هی برود. ته خط دوباره اتوبوس برگشت را سوار شوم و به این فکر نکنم که این رفتن است یا برگشتن.
-
زر و سکوت
چهارشنبه 16 دی 1394 21:38
آنهایی که حقیقت را دریافته اند سکوت می کنند و انهایی هم که چیزی نمی دانند هی زر زیادی می زنند و بعضی ها هم هستند که حقیقت را دریافته اند اما ترجیح می دهند همچنان زر بزنند این ها یا ترسو اند یا به حقیقت دیگری پی برده اند انهم اینکه: گور بابای حقیقتی که بشاشد بهمان بگذار زرمان را بزنیم !
-
مستعد الهی
چهارشنبه 2 دی 1394 20:59
من؟ من یه کار و یه زندگی ساده میخواستم، یه گوشه ی امن و آزاد. و دیگر هیچ! فقط عصرا و غروبایی رو میخواستم که تو بسترشون بتونم مال خودم باشم... اما دنیا اینو برای من نمیخواد، دنیا میخواد من سختی و خسران و حرمان! رو تجربه کنم و تلاش کنم و به زور، استعدادهای الهی که در من اشتباها به ودیعه گذاشته شده رو از کون خودم بکشم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 آبان 1394 13:33
خدا میداند من در یکی از زندگی های قبلی ام چه ماجرای عاشقانه ای را از سر گذرانده ام...یا حتی نتوانسته ام از سر بگذرانم ...
-
شرکت حاجی
چهارشنبه 3 تیر 1394 21:23
توی این یکی کالکشن (که باید ترجمه اش کنم!) یک رنگی هست اسمش را گذاشته اند "زرد لیمویی" که بهتر بود می گذاشتند زرد زرده تخممرغ پخته، و یکی دیگر هست که گذاشته اند "زرد آفتابی" که بهتر بود می گذاشتند زرد زرده تخممرغ عسلی که بوی ک..ن مرغش هنوز نرفته، این کالکشن مثل خود محل کار من است به همه چیز بیشتر...
-
آدرس ها
یکشنبه 3 آذر 1392 20:46
بعضی از خیابان ها مثل دفتر خاطرات هستند. در طولشان که قدم می زنی حس ورق زدن البوم قدیمی عکسی را داری. ناگاه سر یک پیچ دلت می ریزد. زیر سایه یک درخت روبروی ساندویچی، خنده ات می گیرد. کنار ایستگاه اتوبوس غمی توی دلت موج بر می دارد. آدم ها غریبه اند اما زمین زیر پایت تو را خوبِ خوب می شناسد. آدرس بعضی از خیابان ها را...