نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

دیگرها

به عکس‌های مردم دیگر در جاهای دیگر توی صفحهٔ نشنال جئوگرافیک که  نگاه می‌کنم نمی‌توانم باور کنم این‌ها به اندازهٔ‌ من یا به اندازهٔ «ما» اضطراب دارند. تو گویی دوردست همیشه جایی است به مثابه بهشت. گاه توضیحات عکس‌ها را نمی‌خوانم. در کسری از ثانیه قصهٔ پری‌واری برای تصویر آن سه دختر روبروی آینه می‌سازم. و فکر می‌کنم کی می‌تواند بی‌خیال‌تر از دختری باشد با تنی پُر و  لباسی این همه رنگی، که کنار دو خواهرش توی یک آینه ریمل می‌کشد؟ خیره به عکس در رویای دوری مراقبه می‌کنم. نمی‌خواهم حتی کوچکترین خیال ناخوشی را به این قصه راه دهم: آن سه بی‌گمان خوشبخت‌ترین مردمان روی زمین‌اند. 

فصل دیگری

کی مثل من دلش برای زمستان تنگ شده است؟  زمستانی خیلی سرد. صدای سوختن چوب.  بوی عطری شیرین. خزیدن توی لباس پشمی بزرگی و خود را گم کردن توی چشم‌های آدم دیگری.  و شور و بی‌خبری. و جنون و بی‌خبری. و تب کردن و بی‌خبری.

پیشنهاد

این را بیل گیتس به من پیشنهاد داد که ببینم! من هم به شما پیشنهادش می‌دهم: سایت Dollar street . مسحورش شدم. عکس‌هایی است از خانواده‌هایی در نقاط مختلف دنیا. از هر خانواده، خانه و وسایل زندگی‌شان کلی عکس هست. خوراک آنهایی است که مثل من توی تاریکی از دور به پنجره‌ای روشن نگاه می‌کنند و با خودشان فکر می‌کنند الان توی آن خانه چه خبر است. و البته که دیدن اشیا خانه قدرت خیال‌پردازی‌ را چندصد برابر خواهد کرد. حالا گیریم اصلا هدف سایت چیز دیگری باشد. 

مرا به بی زمان ببر

شمع قرمزه نمیسوزد، حرف میزند. 

بهش خیره میشوم، همه ی هزارویک شبش را از برم. قبل از این سالها فکر میکردم هر وقت چیزی آنقدر آشناست و نمی توانی توی گذشته پیدایش کنی، حتماً جایی توی آینده است. 

حالا که می بینم برای داستان های شمع قرمزه توی آینده هیچ جایی نیست، فرضیه جدیدی به ذهنم آمده: وقتی چیزی آنقدر آشناست و نه توی گذشته میتوانی پیدایش کنی نه توی آینده، حتماً توی بی زمان زندگی اش کرده ای، خواهی کرد، اصلاً داری زندگی اش می کنی. 

سال نو مبارک!

اتاق را مرتب نمی کنم. مثل گذشته مثل  پارسال همین موقع، همین ماه. 


 هر کس تقویم خودش را دارد.

خیلی ها طبق تقویم شخصی شان هزارساله اند. روزی به سالی گذشته یا حتی لحظه ای ناگهان بالغشان کرده. بعضی ها دو روزه اند؛ همه ی آن سالهای دراز سخت در دو روز اعجازگر رنگ باخته اند و چون پیر حافظ به بوسه ی شکرینی ناگه جوان شده اند. آغاز و انجام هر کسی به لحظه های خودش بستگی دارد. انیشتین راست میگوید که زمان توهم سرسختانه ی آدمها است. 



تباهی


به گمانم تباهی باید وقف اندیشه و انرژی برای چیزی باشد که نباید. و همیشه از آنجا آغاز می شود که تو آنچه برای تو باید باشد را نمی یابی.و در نهایت چه اندوهناک تن می دهی. غروب ها به نقطه ای تهی در افق نگاه می کنی و هیچ سر در نمی آوری، هیچ سر در نمی آوری. و صبح ها به جای زنگ ساعت، گرومپ گرومپِ قلبت بیدارت می کند و نمی فهمی چرا؟ برای چه می زند؟ این چه مرگش است؟! و تازه می فهمی کار از تباهی گذشته این دیگر بی خبری است. 



جهنم

جهنم تکرار من است و تکثیرم آنجا که نباید باشم 

با آنها که نباید باشم

در خوابهایی تکراری زیر نور مهتابی در ساعت هایی که نمی دانی شان. 

جهنم آن مقامی است که گناهت را نمیدانی. و دلیل این همه تکرار و این همه تکثیر را در ساعتی که نمیدانی،  نمیفهمی.

 



خیال موهوم ابدیت


در داستان دیوار از سارتر راوی همراه با دو محکوم به مرگ دیگر شب را سپری می‌کند تا صبح اعدام شود:

"در وضعی بودم که اگر می آمدند و به من میگفتند که می توانم دل راحت به خانه بروم و زندگی ام مصون خواهد بود این هم از خونسردی من نمی کاست: 

وقتی آدم خیال موهوم ابدیت را از دست داده چند ساعت و یا چند سال انتظار فرقی نمی کند." 


خیال


میتوانی خیال کنی دو تا بال بزرگ، خیلی قوی و طلایی داری غروب ها پر می کشی سمت بلندترین قله ای که میشناسی. می نشینی آنجا، پایت را روی پایت می اندازی و چشم میدوزی به شهری که چراغ هایش را روشن می کند. چندتا بال کوچک میزنی که خستگی شانه هایت دربیاید یا غبار را از روی بالهایت بتکانی. در آن سوی شهر کسی چشم دوخته به قله بلندی و یکهو می بیند که چیزی مثل یک آتش بازی طلایی آن دورها، اطراف آن قله می درخشد. او نمی داند این خیال کسی است. تو نمی دانی کسی رویای تو را با حیرت خیره شده. 

امروز


آسمان از ان آسمان هایی است که متعلق به هیچ فصلی نیست. اگر از بی زمانی ولت می کردند و می انداختندت توی امروز محال بود بتوانی بگویی یکی از روزهای دو هفته ی آخر اسفند است. حتی شاید نمی توانستی ساعتش را هم بگویی.

فقط میشود گفت که ابر است باران است خاکستری است و بو... بوی خواب های خیسی می آید که شاید اصلا خواب نبوده اند. 

لحظه ها

 

امروز به لیوان ته رنگی بزرگی که شستم و گذاشتم رو آبچکان و برق میزد، نگاه کردم و حس کردم چه حس خوبی دارم! شاید به نظر مسخره بیاد اما همه چیز از لیوان از برق تنش و ماتحت رنگیش بیرون میزد و توی وجود من ریخته می شد. مثل اینکه یه جایی یه روزی یه لحظه هایی با کسی گفته باشی و خندیده و باشی و همون لحظه ها چشمت رو دوخته باشی به اون لیوان بزرگ و براق ته رنگی... و لحظه ها رو از یاد برده باشی...

 

پی نوشت:

چی دارم گوش می دم؟!

هر وقت هستی با خودم می گم حتما خدا این دور و اطرافه...

جادوگری، از دور رفتارت، شبیه یه دشت پر از اسبه...

تصمیم ها

 

بیایید فرض کنیم زمان فقط حلقه ای از تکرار هفته هاست.

شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، پنج شنبه، جمعه و دوباره شنبه، یکشنبه، دوشنبه... و دوباره و دوباره.

یعنی ماه، سال، دهه، نیم قرن و یا قرنی وجود ندارد. و البته کسی هفته ها را نمی شمارد. و البته قرار هم نیست زندگی در خلال این هفته ها تکراری باشد. ولی لزومی به یادآوری و تکرار و تذکر این یا آن هفته نیست. در پایان هر هفته همه چیزِ آن هفته به فراموشی سپرده می شود. هیچ کس نمی داند در کدام هفته ی زندگی اش است. اسمش را بگذار بحران! بحران دهه ی سوم زندگی! به جهنم برایم مهم نیست! اگر زمان بندی زندگی بر اساس هفته ها و فراموشی بود چنین بحرانی اصلا معنا نداشت.

فرض کن اتفاق مهمی در یکی از هفته‌ها می افتد. فقط کافی است همه بگویند فلان اتفاق! بستگی به آدمها دارد که فکر کنند آن اتفاق «کی» افتاده! به هوششان به عرضه شان به امیدشان به روحیه شان به خوش بینی شان، یا نه اصلا به هیچکدام از این ها بستگی ندارد.

بستگی دارد به تصمیم‌شان.

 

But you can never leave

معده ام تیر می کشه


آقایی با لباس و کلاه و پاپیون مشکی روبرو ایستاده، پشت سرش پرده ی روشنیه، رنگ خاصی که توصیف کردنی نیست، بین شیری و طلایی و سفید. میگه: به دنیای بی زمان و مکان خوش اومدی

خم میشه کلاهش رو از سر بر نمیداره دستهاش رو به سمت پرده میگیره و با لحن ایگلز میگه:

But you can never leave!


قراردادهای اشتباهی

اعداد هم مثل قانون ها، قراردادهای ما هستند.

مثل همین عید من... که پست قبل درباره اش نوشتم. قرارداد تازه ای با خودم، با زندگی، با دنیا، با سرنوشت.

قانون ها بی شک شکست پذیرند. و قراردادها، بستگی به ما دارند، بی شک شکستنی...


دبیرستانی بودم، یادم نیست چندم. یک روز ساعتم را از مچم بازم کردم و گفتم این دارد من را بدجوری آزار می دهد. و تا سالها بعد من هرگز ساعت به دستم نبستم. 

امروز هم خط کش ها و و اندازه ها و و درجه ها و عددهای زیادی هستند که باید از خودم باز کنم. از ذهنم، از قلبم، از زندگی ام.

بعضی چیزها را نباید جدی گرفت وگرنه سوار تو می شوند و گاه آنقدر روی کولت سنگینی می کنند که در آخر زمینت میزنند، بعضی چیزها مثل همین  اعداد، همین قراردادهای اشتباهی...

هر که که یاد روی تو کردم جوان شدم


آدمها از لُپ پیر می شوند... دقت نکرده اید؟ دقت کنید اولین نشانه های چمدان بستن جوانی، چروک های زیر چشم نیست، بغل های چانه است، لپ ها از گونه ها به نرمی  سر خورده اند دو طرف چانه...

دلشان؟ آره من منکر آن نمی شوم. ولی خب پیر شدن دل از نظر لغوی چیز مهملی است... چون پیری قاعدتا امری برگشت ناپذیر است. اما دلی که پیر شده می تواند جوان شود. کافی است آن وسط ها مثل شعر حافظ یک نگاری پیدا بشود مثلا... پس اصلا اسم اشتباهی برایش پیدا کرده اند. دل از آن چیزهایی است که هیچ وقت سن نداشته، یک چیز مجرد بی زمان و مکان که فقط کیفیت خوشی اش پایین و بالا شده.